تبادل شهدا در مرز شلمچه92/11/07

باسم کربلایی به روایت علمای شیعه

روی تصویر کلیک نمایید.


این مادر سال‌هاست نمی‌تواند لالایی بگوید

فارس ـ فاطمه ملکی؛ در روستایی دور دست، صدها کیلومتر دورتر از شهری که ما در دود و غبار آن گرفتار شده‌ایم، مادر پیری زندگی می‌کند که چشم‌هایش از انتظار به گودی نشسته است؛ رنج انتظار سبب شده تا دردهای جسمی‌اش را به فراموشی‌ بسپارد؛ فکر و ذکرش شده «نعمت»؛ شنیدن اسم «نعمت» قلبش را به تپش شدید وا می‌دارد.

تصویر انتظار او این روزها بین‌المللی شده است؛ تصویری که اشک‌های گرمش را برای همیشه در تاریخ به ثبت رسانده است.

این مادر با دخترش «نرگس» و نوه‌اش «حسن» زندگی می‌کند؛ مواجهه با مشکلات اقتصادی و زندگی در منطقه محروم روستای «جابر انصار» از یک سو و درد سالخوردگی از سوی دیگر نتوانسته قامت این مادر را خم کند؛ اما داغ بی‌خبری از «نعمت» این مادر را سال‌ها پیر کرده است؛ او برای دلخوشی‌اش گاهی برای پرنده‌ها دانه می‌پاشد؛ گاهی خود را از میان تپه‌ها به جاده می‌رساند تا بلکه پسرش را در حال بازگشت به خانه ببیند و در حسرت این است که روزی چمدان پر از لباس «نعمت» را به او بدهند تا ببوید و روی چشم‌هایش بگذارد.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

گفت‌وگو با این مادر شهید هم اتفاقی بود؛ «عنبر جابری» مادر شهید مفقود «نعمت‌‌الله جابری» که چند ماه پیش دچار شکستگی در ناحیه کمر شده، بعد از مدت‌ها از روستای «جابر انصار» مهران استان ایلام به تهران آمده بود؛ زمانی که شهرمان به عطر حضور این مادر شهید معطر شد، فرصت را مغتنم شمردیم و به گفت‌وگو با او نشستیم.

* دیدن شجاعت پسرم تعجب‌آور بود

این مادر شهید از سال‌ها دور که کوچ‌نشین بودند برای‌مان تعریف می‌کند و می‌گوید: عشایر بودیم و زندگی‌مان با کوچ کردن می‌گذشت؛ در سختی‌های آن روزگار امکاناتی هم نبود، پابرهنه تپه‌ها و کوهها را پشت سر می‌گذاشتیم؛ نعمت‌الله فرزند سومم بود که در سال 1348 به دنیا آمد؛ در آن دوران دو فرزند دیگرم هم به دلیل بیماری و نبود امکانات درمانی مُردند و در مسیر کوچ آنها را به خاک سپردیم. در مجموع 9 فرزند به دنیا آوردم که دو فرزندم در کودکی فوت شدند؛ «نعمت‌الله» شهید شد و پسر دیگرم «نعمان» در سانحه رانندگی از این دنیا رفت؛ در حال حاضر «حسن» فرزند نعمان با من زندگی می‌کند.

مادر نعمت‌الله از کودکی او می‌گوید که او در کودکی ترسو بود؛ بعد از اینکه در روستای جابر انصار شهر آبدانان مستقر شدیم، او هم مانند بقیه بچه‌ها به مدرسه رفت و تا کلاس ششم درس خواند؛ اما از زمانی که بزرگ و بزرگتر می‌شد، مرد بودن را در او می‌دیدم طوری که در 18 سالگی به جبهه رفت؛ باورم نمی‌شد که این قدر شجاع شده باشد و از جنگ نترسد! همرزمان نعمت‌الله می‌گفتند که او خیلی شجاع بود؛ حتی یکبار برای شناسایی تا سنگر بعثی‌ها رفته بود. نعمت‌الله می‌گفت: «من برای اجرای دستور رهبرم به جبهه می‌روم و دوست دارم شهید شوم».

* با پول کارگری پسرم را به جبهه فرستادم

این مادر بدون همسرش زندگی‌ می‌کند؛ اگر چه همسرش در همسایگی اوست؛ او در این باره می‌گوید: سر آخرین فرزندم باردار بودم که پدر بچه‌ها ما را گذاشت و رفت؛ بچه‌ها را به سختی بزرگ کردم؛ زمین کشاورزی نداشتیم و روی زمین‌های مردم کار می‌کردم تا بتوانم مخارج بچه‌ها را تأمین کنم؛ حتی برای اینکه پسرم به جبهه اعزام شود، برای کرایه‌ ماشینش شیر گاو دوشیدم و فروختم و پسرم را به جبهه فرستادم.

* غذای عراقی‌ها را نخورید

یک روز که پسرم از جبهه کردستان آمده بود، برایم تعریف ‌کرد: «بچه‌ها گرسنه بودند، چاره‌ای نداشتیم به سنگر عراقی‌ها رفتم و چند تا کمپوت آنها را برای بچه‌های خودمان آوردم» به او گفتم: «چرا این کار را کردی، عراقی‌ها هم گرسنه بودند».

آن زمان روزگار همدلی بود؛ نیروهای پشتیبانی با ماشینی که روی آن بلندگو نصب بود، به روستا آمده و اعلام می‌کردند: «هر کسی می‌خواهد به جبهه کمک کند، اقلامش را بیاورد»؛ من هم قند، نان، پتو، چای و هر وسیله‌ای که می‌توانستم تهیه می‌کردم و به جبهه می‌فرستادم؛ گاهی هم به مجروحان جنگی کمک می‌کردم؛ نان می‌پختم و به جبهه می‌فرستادم.

وقتی که پسرم به مرخصی می‌آمد، گندم و کنجد برشته شده و گردو آماده می‌کردم و به او می‌دادم که برای همرزمانش ببرد؛ دوستان نعمت‌الله دیگر به این خوراکی‌ها عادت کرده بودند و می‌گفتند: «به مادرت بگو باز هم برای ما بفرستد». می‌گفتم: «این خوراکی‌ها را می‌فرستم شما هم غذای عراقی‌ها را نخورید، آنها خودشان گرسنه هستند».

* گریه‌های من هم مانع رفتنش به جبهه نشد

نعمت در دوران جنگ در مناطقی از جمله مهران، کردستان ، قصرشیرین و گیلانغرب حضور داشت؛ هر 3 ـ 2 ماه یکبار به مرخصی می‌آمد؛ دوستانش را از جبهه به روستا می‌فرستاد و خودش در آنجا می‌ماند؛ یک وقت‌هایی که به مرخصی می‌آمد، گریه می‌کردم و می‌گفتم: «این قدر جبهه می‌روی، اگر شهید ‌شوی، من چه کنم؟» او می‌گفت: «من به دستور رهبرم می‌روم» می‌گفتم: «گناه کردم مادرت شدم، اگر شهید شوی می‌دانی چه بلایی سر من می‌‌آید؟!» او در حالی که می‌خواست مرا آرام کند، می‌گفت: «چه کار کنم، ناموس‌مان در خطر است!».

* ازدواج پسرم

پسرم 19 ساله بود که پدربزرگش برای ازدواج او دخترعمویش را در نظر گرفت؛ آنها باهم ازدواج کردند؛ این زندگی هم او را بند خانه نکرد و عازم جبهه ‌می‌شد؛ بعد از مدتی صاحب دختری شد و اسم او را فاطمه گذاشت و زمانی که همسرش 3 ماه باردار بود، نعمت در مهران به شهادت رسید؛ بعد از اینکه پسرش به دنیا آمد اسم او را علی گذاشتیم؛ در حال حاضر فاطمه ازدواج کرده و علی دانشجوی رشته پزشکی است.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

* نحوه شهادت

یکی از دوستان پسرم به نام شهید «عبدالعباس کرمی» به شهادت رسیده بود؛ نعمت‌الله حسرت می‌خورد که چرا او شهید شد اما من شهید نشدم شاید خالص نبودم که خدا مرا نپذیرفت؛ بعد از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خیالم راحت بود که پسرم برای همیشه در کنارم می‌ماند؛ اما در 25 اسفند 1369 در منطقه مهران (انتفاضه اول) در حالی که وی با گروهی آیت‌الله حکیم را همراهی می‌کردند، طی درگیری با بعثی‌ها به شهادت رسید؛ در ابتدا کسی به ما خبر نمی‌داد؛ بعد که مطلع شدیم امیدوار بودیم که بالاخره بازمی‌گردد.

حدود دو سه هفته‌ای از این جریان می‌گذشت که بعثی‌ها به ما خبر دادند پیکر نعمت‌الله در مرز است؛ برویم و آن را تحویل بگیرم؛ دوستان نعمت در سپاه رفتند تا پیکر شهید را تحویل بگیرند؛ بعثی‌ها خاک‌ روی هم انباشته بودند و شبیه پیکر انسان شده بود، روی آن هم پتویی کشیده بودند تا وانمود کنند پیکر شهید است؛ آنها با این کار می‌خواستند ما را اذیت کنند.

تا امروز هیچ خبری از پسرم نداریم و نمی‌دانم چه بلایی سرش آورده‌اند؛ البته شهادتش را باور کرده‌ام اما نمی‌خواهم بشنوم که او دیگر برنمی‌گردد؛ امید دارم که پیکرش را ببینم حتی دوستانش این قضیه را می‌‌دانند و می‌گویند، ان ‌شاء الله می‌آید.

* پارچه سبز

پسرم را زیاد در عالم خواب می‌بینم؛ یک وقت‌هایی که به خوابم می‌آ‌ید، می‌گوید: «آمده‌ام تو را ببینم و بروم»؛ اول ماه محرم امسال هم به خوابم آمد و گفت: «مادر، این پارچه سبز را از کربلا آورده‌ام؛ این پارچه را به داداش نعمان بدهید و بگویید داداش نعمت فرستاده است». برای اینکه دلم آرام بگیرد، روز عاشورا پارچه سبز رنگی گرفتم و سر مزار پسرم «نعمان» گذاشتم و گفتم: «این هم از طرف داداش نعمت است». این دو برادر خیلی باهم صمیمی بودند.

مادر شهید «نعمت‌الله جابری»

* تنهایی‌هایم را با قاب عکس تقسیم می‌کنم

چند قطعه قاب عکس روی دیوار و تسبیح، تنها یادگاری است از نعمت برای مادرش؛ چمدان لباس‌های نعمت هم در اختیار همسر شهید است و مادر در دلتنگی‌هایش سفارش می‌کند که پیراهنی از نعمت برایش بفرستند تا تسکینی بر دل بی‌تابش باشد و حال مادر نعمت این گونه است وقتی که لباس‌های نعمت را می‌بیند؛ او مانند مادری که بعد از سال‌ها از فرزندش دور بوده، لباس‌ را برمی‌دارد، بر قد و بالای آن نگاه می‌کند، می‌بوید، روی سینه‌اش می‌فشارد و بار اشک بر چشم‌هایش می‌نشیند و بعد می‌گوید: «پسرم تو رفتی تا برگردی، حتی پیکرت هم برنگشت!». 

و زمان تحویل دادن امانت که می‌رسد، از آن چند تکه لباس‌ هم دل نمی‌کند؛ اما چاره‌ای نیست؛ لباس‌ها را تحویل می‌دهد؛ او می‌ماند و تنهایی‌ و قاب عکس‌های روی دیوار.

* به قولم عمل نکردم

نعمت علاقه زیادی به مادرش داشت؛ مادر این گونه تعریف می‌کند: وقتی که پسرم از جبهه به منزل می‌آمد، همین طور مرا صدا می‌زد، مادر! مادر! ... آن قدر صدا می‌زد تا مرا ببیند؛ من هم با شنیدن صدایش خودم را به حیاط می‌رساندم؛ او با دیدنم مرا بغل می‌کرد؛ طوری که پاهایم از زمین جدا می‌شد و می‌گفت مادر خیلی دوستت دارم.

پسرم راهش را انتخاب کرده بود؛ او می‌گفت: «مادر، اگر من شهید شدم، هیچ وقت برای من گریه نکن؛ دشمن خوشحال می‌شود». بعد از شهادتش تلاش می‌کنم به قولم عمل کنم و گریه نکنم اما دلم با گریه آرام می‌گیرد. گاهی هم یاد خاطراتش می‌افتم گریه امانم نمی‌دهد. خب حق دارم، دلم برایش تنگ می‌شود.

* این مادر سال‌هاست نمی‌توانند لالایی بگوید

مادر را با لالایی گفتنش می‌شناسیم، با مهربانی و با دنیایی از عشق و محبت؛ از این مادر می‌خواهیم با لهجه ایلامی برای ما لالایی بگوید؛ او می‌گوید نمی‌توانم، با اصرار می‌خواهیم تا صدای لالایی‌ گفتنش را بشنویم و او شروع می‌کند به گفتن لالایی؛ لالای لای لای روله‌ی من، لالای لای لای ... و صدای مادر بریده بریده می‌شود؛ او دیگر نمی‌تواند لالایی بگوید؛ این مادر سال‌هاست نمی‌توانند لالایی بگوید...

* مادر نعمت چه می‌خواهد

ـ هر روز هفته به یاد نعمت‌الله غذا درست می‌کنم؛ شب‌های جمعه هم غذاهایی را که او دوست داشت آماده می‌کنم؛ او کته محلی، خورشت سبزی و عدسی خیلی دوست داشت. دوست دارم یک بار دیگر برای او غذای مورد علاقه‌اش را درست کنم.

ـ یکی از دوستان نعمت خیلی شبیه او است وقتی می‌بینمش از خوشحالی بال در می‌آورم.

ـ دوست دارم یک بار دیگر به جایی که پسرم شهید شده بروم، اما چون آن محل مین‌گذاری شده است، نمی‌گذارند، بروم.

ـ دوست دارم رهبرم آقا خامنه‌ای را ببینم و به ایشان بگویم دعا کنند پسرم پیدا شود.

ـ نوه‌ام «حسن» بیماری کلیوی دارد، دوست دارم بتوانیم او را تحت درمان قرار دهیم. او تنها یادگار پسر مرحومم «نعمان» است.

ـ چند تا قاب عکس دور تا دور اتاقم دارم؛ وقتی دلم می‌گیرد، با آن حرف می‌زنم؛ طوری که انگار نعمت کنارم نشسته است و دوست دارم نعمت هم جوابم را بدهد؛ گاهی گریه می‌کنم و می‌گویم «من با تو حرف می‌زنم، تو هم جواب من را بده».

ـ مردم منطقه ما در محرومیت زندگی می‌کنند؛ مسئولان به آنجا رسیدگی کنند؛ چون در دوران جنگ آنها در خط مقدم بودند و از مال و جانشان گذشتند.

ـ یک قاب عکس کوچک از نعمت دارم، در ایام ماه محرم و مراسم عزاداری امام حسین(ع)، همیشه در دستم بود؛ گاهی هم که به عروسی‌ها دعوت می‌شوم، دوست دارم قاب عکس نعمت را هم با خودم ببرم؛ اما صاحب مجالس ناراحت می‌شوند و من هم نمی‌روم.

تحلیل محتوایی وصیتنامه شهدای نیشابور

18 سال پیش تحقیقی در خصوص سن ،نام وتحلیل موضوعی 2300 شهید نیشابور انجام داده بودم ،هفته

گذشته سفری به این شهر داشتم واین موضوع یادم آمد ،فکر کنم مطالب آن برای استفاده عموم جالب باشد.

الف)گروه سنی شهدا:

1-رده سنی زیر 14سال      3 درصد

2-رده سنی بین14تا25سال 75 درصد

3-رده سنی بالای 25سال   22 درصد

ب)اسامی شهدا

1-نام مبارک علی               19 درصد

2-نام مبارک رسول اکرم       26 درصد

3- نام مبارک حسین           9درصد

4- نام مبارک علی اکبر        4 درصد

5- نام مبارک علی اصغر       4درصد

6-نام مبارک ابوالفضل العباس  5درصد

7-نام مبارک قاسم             1 درصد

8- اسماء مقدس جل جلاله  7درصد

9-نام مبارک بقیه ائمه اطهار  24درصد

10-اسامی متفرقه             1درصد

ج)تحلیل موضوعی وصیتنامه شهدا

1-در هر وصیتنامه حداقل 4بار نام مبارک امام حسین علیه السلام برده شده است.

2-در هر وصیتنامه حداقل 4بار نام حضرت امام رضوان الله تعالی علیه برده شده است.

3-صددرصد وصیتنامه ها انگیزه حضور در جبهه را دفاع از اسلام وانقلاب تعیین کرده اند.

4- در هیچ وصیتنامه ای دفاع از ایران خالی نیامده است.

75-5درصد قیام جمهوری اسلامی را وصل به قیام امام حسین نموده اند.

6-صددرصد شهدا خودشان رابا شهدای کربلا تطبیق نکرده اند.

75-7درصد سفارش به حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی کرده اند.

96-8 درصد وصیتنامه ها با آیات مربوط به شهادت شروع شده است.

85-9درصد سفارش به تنها نگذاشتن امام ورهبری وپشتیبان بودن ولایت فقیه داشته اند.

70-10درصد سفارش به حفظ حجاب شده است و....

آهای آهای ،به گوش به گوش ،شهدای ما رفتند تا راه امام بماند،چه کرده ایم؟

حذر حذر ،هلا هلا ،شما ذخیره آخر الزمانید،بیائید تا آخرین قطره خون وتا آخرین نفس وتا آخرین منزل علی را تنها نگذاریم.

ان شاءالله که ما به راه شهیدان با عمل به سفارشات و وصایای گران بهایشان خواهیم رفت وامانتی را که تحویل ما داده اند ،به سر منزل مقصود در سایه الطاف الهی خواهیم رساند.ان شاءالله



میلاد دو نور مبارک


شب مستی و شور بسم الله

همه جا غرق نور بسم الله

شده وقت سرور بسم الله

لحظات ظهور  بسم الله

 

آمنه نور دیده ات... تبریک

قدم نورسیده ات... تبریک

 

بچه نه پیر ایل زائیدی

دلبری بی بدیل زائیدی

به دو عالم دلیل زائیدی

به گمانم  خلیل زائیدی

 

خوشبحال شما و عبدالله

چشم بد دور هزار ماشاالله

 

زیر پایش تمام عرش برین

روی دستش تمام ملک زمین

پر قنداقه اش چو حبل متین

اولین مقتدای دین مبین

 

جبرئیل عبد محضرش باشد

دست بر سینه نوکرش باشد

 

او شبیه کتاب مستور است

و خدا خوانده اش که مامور است

پاک مطلق زهر بدی دور است

او سرآغاز چهارده نور است

 

پیر دین پیر علم و عرفان است

نبی الله بزرگ خاندان است

 

احدالناسی یا پیمبر نیست

یا رسول و نبی برتر نیست

وی که با عالمی برابر نیست

جز علی با کسی برادر نیست

 

خوشبحال نبی علی دارد

خوشبحال علی نبی دارد

 

دل و جان داده دلبرش زهراست

دلبرش نه که دخترش زهراست

دخترش نه که مادرش زهراست

یادگاری همسرش زهراست

 

جـای در سینه ی همه دارد

غم ندارد که فاطمه دارد

 

نوه ای میدهد خدا بر او

که به یک غمزه میکند جادو

حیدری صولتی و زهرا رو

وحده لا اله الا هو

 

سفره دار همیشگی خداست

او حسن او کریم آل عباست

 

نوه ای میدهد به او الله

که بگوید سپس نبی الله

اقرا باسم حسین ثارالله

قبره فی قلوب من والاه

 

نوه اش میشود علمدارش

شافع امت گنه کارش

 

نه فقط میل محتشم دارد

شاعر تازه کار هم دارد 

نظری تا بر این قلم دارد

دفتر شعر من چه کم دارد


ورد لب های من محمد شد

یا حمید به حق احمد شد

شاعر: عليرضا خاكساري


با امضای توافق نامه سه جانبه بین ایران ، عراق و صلیب سرخ جهانی در مشهد رقم خورد

با امضای توافق نامه سه جانبه بین ایران ، عراق و صلیب سرخ جهانی در مشهد رقم خورد
تفحص مناطق جدید؛ امیدی برای بازگشت شهدای مفقود الاثر
بر اساس توافق‌نامه‌ای که دیروز در مشهد بین فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ایران، معاون وزیر حقوق انسانی عراق و نماینده کمیته جهانی صلیب سرخ مستقر در ایران به امضا رسید، مناطق جدیدی از خاک عراق برای تفحص شهدا در اختیار قرار گرفت.
به گزارش شهرآرا، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ایران در حاشیه اجلاس سه‌جانبه ایران، عراق و صلیب سرخ در گفتگو با خبرنگاران، با بیان اینکه این اجلاس در استمرار جلسه‌های مشترک بین دو کشور ایران و عراق و صلیب سرخ جهانی در خصوص تفحص شهدای ایرانی و اجساد عراقی برای اولین بار در شهر مشهد برگزار شده است، اظهار کرد: در استمرار کاوش‌هایی که در حال حاضر در مناطق فاو و جزیره مجنون در حال انجام است، قرار بر این شده است که این کاوش‌ها تقویت شود.
سردار سرتیپ سیدمحمد باقرزاده ادامه داد: از این به بعد مناطق ام‌الرصاص و الاماره نیز موردکاوش نیروهای تفحص قرار خواهند گرفت.
وی تصریح کرد: در این جلسه مناطق موردعلاقه جمهوری اسلامی ایران از جمله منطقه مندلی که مربوط به عملیات مسلم‌بن‌عقیل است، نیز پیشنهاد شده است.
سردار باقرزاده ادامه داد: همچنین پیشنهاد کاوش در 22گورستان مربوط به اردوگاه‌های اسرا در عراق که اجساد شهدای اسیر ایرانی در آنجا دفن هستند و جستجو و ردیابی مناطقی که شهدای خلبان در آنجا هستند، از جمله منطقه کرکوک مطرح شد که طرف عراقی نیز موافقت خود را با این موضوع اعلام کرده است.مشاور عالی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران ابراز کرد: همچنین با مساعدتی که دولت کردستان عراق و آقای بارزانی درخصوص موضوع تفحص شهدا داشته، قرار بر این شده است که از بهار سال آینده تفحص شهدا در کردستان عراق نیز انجام شود.
وی تصریح کرد: در جلسه مشترک سه‌جانبه قرار بر این شد که مکانیسمی برای همکاری عشایر عراق در زمینه تفحص شهدا بین کشورهای ایران، عراق و صلیب سرخ طراحی شود.
همچنین معاون وزیر حقوق انسانی عراق، اظهار کرد: با پایان برخی کاوش‌ها و برای بررسی مسائل و کاوش‌های جدید، این‌گونه جلسات در دستورکار دو کشور ایران و عراق و صلیب سرخ قرار دارد تا مشکلات و مسائل مربوط به این موضوع، به بحث و بررسی برسد.
ارکان‌ثامرکاظم با بیان اینکه ما با خانواده شهدای ایرانی ابراز همدردی می‌کنیم، ادامه داد: تفحص شهدای ایرانی و البته کاوش اجساد عراقی جزو وظایف ماست و ما برای این موضوع حسی دینی نسبت به خانواده‌های ایرانی و عراقی داریم و امیدواریم با همکاری متقابل این کار به نحو احسن انجام پذیرد.

نایب الزیاره همه عزیزان هستم(۲۳دی)


امشب سر و کارم به شما افتاده ست

دل،معتکفِ مسجدِ گوهرشاد است

بر سَر زده است عمری از عشقِ شما،

دستی که به زلفِ پنجره فولاد است



http://www.afkarnews.ir/images/docs/000182/n00182846-b.jpg

طرح

آغاز امامت امام زمان (عج)مبارک


آغاز امامت امام زمان (ع) ، روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 265 ه. ق است ؛ يعني روز شهادت امام يازدهم (ع) آغاز امامت امام زمان (ع) است .



جالب است بدانيم که ولادت امام زمان در روز جمعه بوده و اولين روز امامتش روز جمعه و نيز بنا بر نقلي که از نظر شيعه ، بسيار مشهور است ، ظهور امام هم روز جمعه است و همچنين يکي از اسامي آن حضرت نيز جمعه است .
يکي از افراد مورد وثوق و اعتماد ائمه معصومين و خاصه امام عسکري و امام زمان (عليهما الاسلام) فردي به نام ابوسهل بود . ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي مي گويد : پس از آن که معتمد ، امام عسکري (ع) را به زهر مسموم کرد ، من به خدمت امام عسکري شرفياب شدم ، لحظه اي بود که فرزند امام عسکري (ع) هم بر پدر وارد شده بود . امام حالش منقلب بود و شديدا ضعيف شده بودند به گونه اي که وقتي ظرف آب را براي نوشيدن به امام عسکري (ع) دادند ، قدرت نگهداري ظرف آب را نداشت و مي لرزيد و دندانهاي امام عسکري که به کاسه نزديک شده بود مي خورد و من صدايش را مي شنيدم . در اين لحظه وقتي که امام زمان (ع) وارد شد ، به محض اين که چشم امام عسکري به امام زمان افتاد ، بسيار خوشحال شد اما لحظه اي گريست و بعد او را به عنوان آخرين وصي رسول الله و آخرين امام مؤمنين و به عنوان حجت بر حق خدا معرفي کرد و وصيت و سفارش خود را به امام زمان نمود . در اين لحظه گويي احساس شد لحظه آغاز قبول مسؤوليت امامت امام زمان بود . بعد امام عسکري رو به امام زمان کرد و فرمود :« يا سيد أهل بيته ! اسقني بالماء فإني ذاهب إلي ربي ؛ (1) اي بزرگ خاندان خودت ! آبي به من بنوشان ؛ زيرا من به زودي به سوي پروردگارم خواهم شتافت ».
امام زمان (ع) هم آب را به دست پدرش داد و بعد به پدرش کمک کردند تا او وضو بسازد . صحبت هايي هم بين امام عسکري و امام زمان (عليهما الاسلام) صورت گرفت آن گاه امام عسکري (ع) به درجه رفيع شهادت نايل گشتند .
البته اين مسائلي بود که درباره ي امام زمان و آغاز امامتشان است ، ولي چيزي که بايد به عنوان حجت براي مردم باشد اين است که براي اثبات حجت بودن امام زمان و امامت ايشان طبيعي است که شيعيان او هم دلايل قانع کننده اي که باعث اطمينان خاطر بشود نياز دارند .
ابوالاديان يکي از خدمتگزاران و يکي از دوستان نزديک امام عسکري (ع) بود . ابن بابويه (ع) به نقل از ابوالاديان مي گويد : امام عسکري (ع) به من مأموريتي داد که به مدائن بروم و نامه هايي را به آنجا برسانم . امام عسکري (ع) به من فرمود : ابوالاديان ! وقتي بعد از پانزده روز از مدائن برگشتي ، شهر سامرا را پر از شيون و غوغا خواهي يافت ، زيرا که من به شهادت خواهم رسيد . من نگران شدم و از امام راجع به جانشين شان پرسيدم : وقتي شما به شهادت رسيديد ، چه کسي بايد امامت امت را به عهده بگيرد ؟ امام عسکري در جواب به من سه نشانه داد ؛ نشانه اول : آن کسي که بر بدن من نماز بگزارد . دوم : آن کسي که جواب نامه ها را از تو طلب کند و نشانه ي سوم : کسي که بگويد در هميان و کيسه ها چه چيزي وجود دارد . حيا مانع شد که راجع به کيسه از آقا بپرسم ، نپرسيدم و با نگراني سفرم را آغاز کردم و به مدائن رفتم . مأموريت را انجام دادم و وقتي برگشتم همان گونه که امام عسکري گفته بود ، ايشان به شهادت رسيدند . آن گاه چيزي که براي من مهم بود اين بود که بدانم چه کسي جانشين امام يازدهم و به عنوان امام دوازدهم و حجت بر حق خداست . وارد بيت امام عسگري شدم ،ديدم برادرش جعفر بر جايگاهي نشسته است و همه ي واردين به اوتسليت مي گويند . گويي اين گونه وانمود مي شود که او به عنوان جانشين امام عسکري است ، در حالي که من او را مي شناختم و مي دانستم انساني است بد سابقه و بد عمل که مرتکب محرمات مي شد . مطمئن بودم که او لياقت امامت را ندارد اما الان در چنين جايگاهي قرار گرفته ؛ چرا که دستگاه بني عباس تلاش مي کرد او را به عنوان جانشين امام عسکري به مردم معرفي کند . در همين حال خبر آوردند که او بيايد و بر پيکر امام عسکري (ع) نماز بگزارد .
او از جاي خود حرکت کرده ، به سمت پيکر مطهر امام عسکري رفت تا نماز بگزارد ، ديدم نوجواني با جميع شيوه ها و شمايل زيبايي که دلربا بود آمد و دامن عمويش را گرفت و گفت : اي عمو ! کنار برو که من بر نماز گزاردن بر پيکر بابايم شايسته ترم .
او را کنار زد و بر پيکر امام عسکري نماز گزارد . با اين صحنه مطمئن شدم که يکي از نشانه هايي که امام عسکري داده بود تحقق يافت و اين شخص بر بدن امام عسکري نماز گزارد . منتظر بودم که نشانه هاي ديگر هم تحقق پيدا کند . در اين حالت بود که وقتي نماز تمام شد به من اشاره کرد که جواب نامه ها را بده . اين هم نشانه دوم ؛ چون نامه اي که امام عسکري به من سپرده بود و آن را به مدائن بردم ، به دوستاني که بايد مي دادم سپردم و جواب نامه هاي آن ها را به همراه بيت المال و سهم امامي که داده بودند با خودم آورده و منتقل کرده بودم . منتظر بودم نشانه ي سوم هم تحقق پيدا کند ، در همين حال جمعي از مؤمنين قم آمدند و در ميان جمعيت عزادار قرار گرفتند و گفتند : جانشين امام عسکري کيست ؟ آن ها را به سمت جعفر هدايت کردند . آن ها وقتي پيش جعفر رفتند ، پرسيدند : شما جانشين امام عسکري هستيد ؟ پاسخ داد : آري . گفتند : بگوييد که ما حامل چه چيزي هستيم و نامه اي که با ماست چه کسي و براي چه کسي نوشته است و چيزي که به همراه ماست آن متاع چيست و چقدر است ؟
جعفر با کمال عصبانيت گفت : عجب ! مردم را ببينيد که از من چه چيزي را در خواست مي کنند ، علم غيب از من طلب مي کنند ؟ من فهميدم که او امام نيست و جمعيتي که از قم آمده بودند هم با اين پاسخ او مطمئن شدند که او امام نيست و جانشين امام عسکري شخص ديگري است . در همين حال فرستاده اي از درون خانه آمد و گفت که حجت خدا ( امام زمان ) فرمودند : نامه هايي که شما اهل قم از فلان شخص و فلان شخص براي امام عسکري آورده ايد ، آن نامه ها را بياوريد و به همراه شما همياني است که هزار اشرفي در آن قرار دارد که از ميان هزار اشرفي که به عنوان سهم امام است ، ده اشرفي قلابي است که روکش طلا شده و اصل نيست .
آن ها باز کردند و ديدند هزار اشرفي سفيد هست و آن ده اشرفي را هم شناسايي کردند . ابوالاديان مي گويد : من دقيقا به همان نشانه هايي که امام حسن عسکري به من داده بود رسيدم و يقين کردم که او امام امت اسلامي و آخرين وصي پيغمبر اکرم (ص) است و آن پيامي که فرستاده شده از ناحيه امام زمان است و آن فردي که نماز بر پيکر امام عسکري گزارد امام زمان و آخرين امام شيعيان است . (2)

پی نوشت:

1. منتهي الامال ، ص 427.
2. منتهي الامال : 496/2.

منبع:کتاب ذکر نور در حضور مشتاقان ظهور

19 دیماه -افتخار قم


وقایع و رویدادهای ماه ربیع الاول

وقایع روز اول ماه ربیع الاول

   دفن بدن مطهر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

  لیلت المبیت

  هجرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

  هجوم به خانۀ وحی

  مسمومیت امام عسکری علیه السلام

 وقایع روز سوّم ماه ربیع الاول:

   تخریب کعبه توسط یزید

 روز پنجم ماه ربیع الاول:

  وفات حضرت سکینه سلام الله علیها

 روز هشتم ماه ربیع الاول:

  شهادت امام عسگری علیه السلام

 روز نهم ماه ربیع الاول

  آغازامامت حضرت ولی عصرعلیه السلام

  قتل عمر بن خطاب

  قتل عمر بن سعد

 وقایع روز دهم ماه ربیع الاول

  ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با حضرت خدیجه 

  مرگ داود بن علی حاکم ظالم مدینه

   مرگ مالک بن انس

  اولین روز خلافت غاصبانه معاویه

 وقایع روز دوازدهم ماه ربیع الاول

  افزوده شدن تعداد رکعات نماز

  ورود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه

  مرگ معتصم عباسی

  مرگ احمد بن حنبل

 روز چهاردهم ماه ربیع الاول

  مرگ یزید بن معاویه

  مرگ موسی خلیفه عباسی

روز هفدهم ماه ربیع الاول :

  ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم

  ولادت امام صادق علیه السلام

 روز بیست ودوّم ماه ربیع الاول:

  جنگ بنی النضیر

 روز بیست و سوم ماه ربیع الاول:

  ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به قم

 روز بیست و پنجم ماه ربیع الاول:

  جنگ دومه الجندل

  صلح امام حسن علیه السلام

ماجرای لیله المبیت


هجرت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از مكّه به مدینه
یكی از داستان‎های مهم زندگی پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ ماجرای عظیم هجرت او و یارانش از مكّه به مدینه است، چنان كه قرآن در سوره انفال آیه 30، و سوره بقره آیه 207 به این مطلب اشاره كرده است، كه خلاصه‎اش چنین است:
هنگامی كه مسلمانان در مكّه در فشار و آزار شدید مشركان قرار گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ، مسلمانان را به هجرت به مدینه دستور داد، مشركان احساس خطر شدید كردند و با خود گفتند: هجرت مسلمانان به مدینه موجب تشكّل آنها در مدینه شده، و در آینده نزدیك، كار را بر ما سخت خواهد كرد. سران آنها در «دار النَّدوَه» مجلس شورای خود اجتماع كردند، و هر كدام در مورد جلوگیری از اسلام و دعوت پیامبر، پیشنهادی نمودند، چنان كه در آیه 30 سوره انفال به این توطئه، اشاره شده است.
سرانجام پیشنهاد ابوجهل تصویب شد، پیشنهاد او این بود كه: «از هر قبیله‎ای، یك جوان شجاع به عنوان نماینده انتخاب شود، و همه آن نمایندگان در یك شب، خانه پیامبر را محاصره كنند، و به سوی او حمله كرده و او را در رختخوابش بكشند.»
آن شب فرا رسید، جبرئیل ماجرای توطئه كودتاچیان را به پیامبر خبر داد. پیامبر ماجرا را به علی ـ علیه السلام ـ خبر داد، و به او فرمود: «امشب در رختخواب من بخواب، تا كافران گمان كنند كه من در رختخواب خود خوابیده‎ام، به انتظار من در بیرون خانه بمانند و من پنهانی از خانه خارج شوم.»
با این كه خوابیدن در رختخواب پیامبر و افكندن روپوش سبز پیامبر بر روی خود، صد در صد خطرناك بود، حضرت علی با جان و دل، این پیشنهاد را پذیرفت، و در رختخواب آن حضرت خوابید. آن شب نمایندگان مشركان، با شمشیرهای برهنه، خانه پیامبر را محاصره كردند، پیامبر شبانه، بی‎آنكه مشركان متوجه شوند، در تاریكی شب از خانه بیرون آمد و به سوی غار ثور كه در هفت كیلومتری جنوب مكّه قرار گرفته، رفت و در آن جا مخفی شد، در این هنگام ابوبكر نیز همراه پیامبر بود.
سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از غار ثور به سوی مدینه هجرت نمود، آن حضرت در روز پنجشنبه اول ربیع الاول سال 13 بعثت از مكّه خارج شد و در روز 12 همین ماه به مدینه وارد گردید.[1]
مباهات خدا به فرشتگان در مورد خوابیدن علی ـ علیه السلام ـ
جبرئیل و میكائیل از سوی خداوند، كنار رختخواب حضرت علی ـ علیه السلام ـ آمدند، جبرئیل به آن حضرت گفت:
«به به! كیست مثل تو ای فرزند ابوطالب، كه فرشتگان به وجود تو (و فداكاری تو) مباهات می‎كنند.» آن گاه این آیه را از طرف خداوند، در شأن علی ـ علیه السلام ـ، به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نازل كرد:
«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ؛ بعضی از مردم (فداكار و باایمان، هم چون علی ـ علیه السلام ـ به هنگام خفتن در جایگاه پیامبر) جان خود را در برابر خشنودی خدا می‎فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.»[2]


[1]. اقتباس از سیره ابن هشام، ج 2، ص 126 به بعد؛ ناسخ التواریخ هجرت، ج 1، ص 14.
[2]. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 23 و 29. (بقره، 207).
منبع:اندیشه قم
http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/43442388806277605594.gif

شهادت امام رضاع)تسلیت باد


 مانند مادرت شده ای، قد خمیده ای!

 آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟


 با درد کهنه ای به نظرراه می روی!؟

 مانند مادرت چقدر راه می روی!

 

 خون ِجگربه سینه به اجبار می دهی

 راهی نرفته! تکیه به دیوار می دهی

 

 داغ غریبی تو، نمک بر جگر زند

 خواهر نداشتی که برایت به سر زند

 

 اینجا مدینه نیست، چرا دلخوری شما !؟

 درکوچه های طوس زمین می خوری چرا ؟

 

 با «یاعلی» به زانوی خسته توان بده

 خاک لباس های خودت را تکان بده

 

 مقداری ازعبای شما پاره شد،ولی...

 نیزه نزد کسی به تو ازکینه ی علی

 

 اینجا کسی به پیرهن تو نظر نداشت

 فکروخیال گندم ری را به سر نداشت

 

 اینجا کسی به غارت انگشترت نرفت

 چشمی به سمت مقنعه ی خواهرت نرفت

شاعر: وحيد قاسمي


نشانه

در تابستان سال 72 جهت تفحص پیکر مطهر شهدا عازم کردستان عراق شدیم،محورکاری ما از حاج

عمران تا سیدکان (مقابل پیرانشهر تا اشنویه ایران)بودوبیشتر روی اطلاعات مردم بومی کار می کردیم وبعضی

اوقات نتیجه می گرفتیم ،یک روز که بقیه نیروها برای امورات شخصی به ایران رفته بودندومن با یکی از

برادران عزیز لشکر64 ارومیه تنها توی منطقه بودیم ،یک نفر از عشایر کرد منطقه خبر داد که مکان شهدا

را بلد است،با گروهی از پیشمرگان مسلح عراقی که محافظ ما بودند عازم مکان مورد نظر شدیم وبا بیل

دستی وسرنیزه مشغول کندن زمین وسنگرهای تخریب شده شدیم ،اول کار نیروهای پیشمرگ کمک 

میکردند ولی با اعتراض فرمانده شان که می گفت( شما مگر حمال وکارگر این ها هستید ،اینها جنازه

های خودشان است ،باید خودشان زحمت بکشند)کنار رفتند.

یکی دو ساعت هرچه بیل زدیم وگشتیم چیزی نیافتیم ،نزدیک غروب بود وآسمان رنگ خون به خود گرفته

بود ،باتوجه به اوضاع امنیتی منطقه وحضور گروهک های ضد انقلاب باید تا قبل از تاریک شدن هوا به مقر

بر می گشتیم ،بادلی شکسته وغمگین از تپه شهید صدر به طرف پایین حرکت کردیم هنوز چند متری از

تپه فاصله نگرفته بودیم که یک دفعه   بوی عطر گل محمدی را احساس کردم وهر لحظه شدت بو هم

بیشتر می شد از هم راهم سال کردم: آیاعطر زدی ؟! گفت:نه ،من به طرف ارتفاع برگشتم وهر چه

محافظین گفتند ،خطر ،خطر ، توجهی نکردم وخودم را سریع به بالای ارتفاع وبه محل انتشار بو

رساندم ودیدم که قسمتی از خاک آنجا تیره رنگ است ،با سر نیزه مشغول کندن شدم ابتدا جانمازی

پیدا شد و به دنبال آن پیکر بی سر شهیدی نمایان وبوی عطر شدیدتر شد ،فرمانده محافظین که قبل از

این اجازه کمک نیروهایش را نمی داد آمد کنار شهید وسه بار گفت والله این شهیده و بعد کمک کردند

درآن لحظات معنوی نزدیک اذان مغرب پیکر مطهر پیکر مطهر 6شهید را که همگی مثل جدشان اباعبدالله

سر در بدن نداشتند کشف نماییم(سر شهدا توسط ضد انقلاب جدا و درقبال دریافت جایزه به نیروهای

بعثی تحویل داده می شد)

هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات

فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی است


بال پرواز گشایید که پرها باقی است
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقی است
 
پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقی است
 
گفت فرزانه‌ای، امروز شما عاشوراست
جبهه باقی است، شمشیر و سپرها باقی است
 
جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی است
 
گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی است، اما و اگرها باقی است
 
” شرط اول قدم آن است که مجنون باشی”
” در ره منزل لیلی که خطرها” باقی است
 
نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خون جگرها باقی است
 
قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟
 
شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود
 
قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد
 
آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند
 
قصه آن بود که یک طائفه که فتنه ازوست
دوست را دشمن خود خواند، وَدشمن را دوست
 
آری آن طائفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد
 
سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم
 
سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این بار به قدرت برسیم این هدف است
 
آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده
 
گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش وبش کردند
 
نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طائفه انگار بدهکار نبود
 
آری آن طائفه می‌گفت: نصیحت کافی است
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی است
 
کم به تطبیق بخوانید ز تاریخ اینجا
خیمه را نیست نیاز این همه بر میخ اینجا
 
نیست در حافظه دهر، زبیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زبیر و طلحه
 
کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
” این همان قصه اسلام ابوسفیان” نیست
 
داشت آن طائفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر
 
قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان عافیت اندیش شدند
 
گاه از این سوی سخن گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در آنروز دو پهلو گفتند
 
خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیت مولا
 
همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
افتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها
 
پیش پای شرر عاطفه کُش خوابیدند
پشت دیوار کج حادثه خوش خوابیدند
 
دوستان! حادثه نزدیک شده خوش باشید
جاده لغزنده و تاریک شده خوش باشید
 
خوش بخوابید در این ابر، هوا دم کرده است
سامری لشکری از حیله فراهم کرده است
 
سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود
 
الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد
 
شادمان بود و بسی معرکه‌داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد
 
چشم مادر پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود
 
آه از آن فرقه با اجنبی خود نشناس
گونه گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس
 
مهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند
 
این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!
 
مگر این نغمه ز نای شهدا جاری نیست؟
مگر این زمزمه در خون خدا جاری نیست؟
 
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست
کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
 
همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن
 
دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن
 
همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت
 
کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان سفری پیدا شد
 
شب تاریخ پر از قهقهه غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد
 
بانگ زد عقل که” اقبالِ” شقایق با اوست
” نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد “
 
گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مدزدید اگر فتنه گری پیدا شد
 
وای اگر اهل بصیرت اُحد از یاد برند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد برند
 
وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
ملک ری آفت عُمر عمَر سعد شود
 
گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداری صد حر و زهیر است این راه
 
گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب امر به معروف چه شد
 
این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم
 
این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم
 
هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه است
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه است
 
آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن
 
بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیا بودن
 
این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مشتِ خیانت وا شد
 
و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد
 
عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست
 
و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی است
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی است
شاعر: جواد محمد زمانی

حرف ولیّ ماست که “من انقلابی ام”


 
عمریست بی قرار، به سر می بریم ما
 
بر این قرار تا نفس آخریم ما
 
همراز روضه ها و نوا خوان نوحه ها
 
دمساز سوز سینه و چشم تریم ما
 
ما را به سر هوای شهیدان بی سر است
 
از سر گذشته ایم چو بر این سریم ما
 
نام حسین محشر عظمای جان ماست
 
جان دادگان زنده ی این محشریم ما
 
محشر به پا کنیم به فریاد یا حسین
 
امروز لشگر شه بی لشگریم ما
 
ما را به دست پرچم صبر و بصیرت است
 
با عشق و شور همدم و همسنگریم ما
 
ما امّت نه دی و اهل حماسه ایم
 
مرد جهاد و همقدم حیدریم ما
 
حرف ولیّ ماست که “من انقلابی ام”
 
در راه انقلاب ز جان بگذریم ما
 
با طلحه و زبیر بگویید تا ابد
 
عمّار وار همنفس رهبریم ما
 
“الفتنهُ أشدُّ مِن القتل” خوانده ایم
 
هرگز ز جرم فتنه گران نگذریم ما
 
با فاتحان بدر ز سازش سخن مگو
 
امروز رهسپار دژ خیبریم ما
 
چشم انتظار منتقم آل مصطفی
 
چشم انتظار معرکه ی آخریم ما
شاعر: محمد مهدي سيار

تشییع شهدای گمنام 92/10/10 میدان امام حسین تهران




پس از ۲۵ سال سرباز شهید لشکر ۲۱ حمزه رجعت کرد


سرهنگ ابراهیم رنگین در گفت‌وگو با خبرنگار(باشگاه توانا)‌ در خصوص شناسایی پیکر شهید تازه تفحص شده، اظهار داشت: هویت شهید «عطاءالله خواجه‌میرزایی» از شهدای سرباز لشکر 21 حمزه که به تازگی تفحص شده است، از طریق پلاک و کارت شناسایی مشخص شد.

وی ادامه داد: این شهید از رزمندگان شاهرود بوده که طی تک دشمن در سال 1367 در منطقه موسیان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از 25 سال رجعت کرد؛ شهید خواجه‌میرزایی در زمان شهادت 21 ساله بود.

مسئول ستاد معراج شهدای مرکز بیان داشت: پدر و مادر این شهید در قید حیات نیستند و پیکر مطهر این شهید بعد از شناسایی توسط خانواده، همزمان با سالروز شهادت امام رضا(ع) در گلزار شهدای شاهرود تشییع و به خاک سپرده می‌شود.

فتنه۸۸


اینفوگرافی: سیری در زندگی حضرت زینب (س)


ميلاد حضرت مسيح(ع)


رسول اللّه(ص) :   

قالُوا [الحَوارِيّونَ لعيسى ]: يا رُوحَ اللّه ِ، فمَن نُجالِسُ إذا ؟ قالَ : مَن يُذَكِّرُكُمُ اللّه َ رُؤيَتُهُ ، و يَزيدُ في عِلْمِكُم منطِقُهُ ، و يُرَغِّبُكُم في الآخِرَةِ عَمَلُهُ .( تحف العقول ، ص44)
 حواريان به عيسى  عرض كردند: يا روح اللّه ! با چه كسى همنشين شويم؟ فرمود: با آن كه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد و گفتارش بر دانش شما بيفزايد و كردارش شما را به آخرت ترغيب كند.

داستان وداع غم انگيز امام رضا علیه السلام با مکه

  اميه بن علي مي گويد: من در آن سالي که حضرت رضا علیه السلام در مراسم حج شرکت کرد و سپس به سوي خراسان حرکت نمود، در مکه با او بودم و فرزندش امام جواد علیه السلام  (که پنج سال داشت) با او بود. امام با خانه ي خدا وداع مي کرد و چون از طواف خارج شد، نزد مقام رفت و در آن جا نماز خواند. امام جواد  علیه السلام بر دوش موفق (غلام حضرت) بود که او را طواف مي داد. نزديک حجر اسماعيل، امام جواد علیه السلام  از دوش موفق پايين آمد و مدتي طولاني در آن جا نشست موفق گفت: فدايت شوم برخيز.
امام جواد 
علیه السلام فرمود: نمي خواهم. مگر خدا بخواهد. آثار غم و اندوه در چهره اش آشکار شد.موفق نزد امام رضا علیه السلام  آمد و گفت: فدايت شوم، حضرت جواد  علیه السلام در کنار حجر اسماعيل نشسته و بلند نمي شود.
امام هشتم 
علیه السلام نزد فرزندش آمد و فرمود: بلند شو عزيزم.
حضرت جواد 
علیه السلام عرض کرد: «چگونه برخيزم با اين که خانه ي خدا را به گونه اي وداع کردي که ديگر نزد آن بر نمي گردي! » .
امام رضا 
علیه السلام فرمود: «حبيب من برخيز» آنگاه حضرت جواد  علیه السلام برخاست و با پدرش به راه افتاد.( کشف الغمه، ج 3، انوار البهيه، ص 239، اعيان الشيعه، ج 2 ص 18 )

شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت

خبرگزاری فارس: شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت

قبرها را یکی یکی می‌شکافند؛ قرار است پیکر پاک شهدا بعد از سال‌ها به وطن بازگردد و در خاک ایران اسلامی آرام بگیرند. قبر شماره 128 در ردیف 18 باز می‌شود اما با تکه‌های استخوان روبه‌رو نمی‌شوند؛ این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهره‌ای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب دار مشکی، محاسن کوتاه و لب‌های خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید را در لیست می‌بینند«محمدرضا شفیعی واحد تخریب لشکر علی ابن ابیطالب (ع) اعزامی از قم».

وقتی صدام این خبر را می‌شنود دستور می‌دهد چند روزی زیر آفتاب بماند و برای تجزیه زودتر روی آن آهک بریزند؛ این کار انجام شد اما تاثیری نداشت و جسد همچنان سالم ماند.

برای دیدن مادر شهید محمدرضا شفیعی معروف به «مادر شفیعی» از کوچه پس کوچه‌های محله آذر گذشتیم و با پرس و جو به خانه‌ای رسیدیم که سر در آن عکسی محمدرضا بود. وارد حیاط کوچکی شدیم که گلدان‌های سرسبز گل آن‌ را با صفا کرده بود،  پیرزنی که روی تخت به انتظار ما نشسته بود با مهربانی به ما خوش‌آمد گفت. چهره‌ای نورانی داشت چیزی که خیلی جلب توجه می‌کرد دیوارهای خانه بود که پر از عکس بودند فقط عکس‌های محمدرضا از کودکی تا زمان مدرسه و جبهه و عکس بزرگی از بعد از شهادت که تن آدم را می‌لرزاند. باور کردنی نبود این صورت 16 سال زیر خاک مانده است و تنها تفاوتش با بقیه عکس‌ها این بود که در آن عکس محمدرضا خوابیده و چشمهایش را بسته است.

محمد رضا شفیعی چهارمین فرزند این خانواده است که در سال 46 در محله پامنار قم و در خانه‌ای ساده متولد شد. از مادرش در مورد کودکی‌هایش می‌پرسم، می‌گوید: «مثل بقیه بچه‌هایم بود اما شیطنت زیادی داشت دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد خیلی کنجکاو بود و زیاد بلا سرش می‌آمد. یک‌بار سیم برق را داخل پریز کرد و از روی ایوان خانه به داخل آب-انبار پرت شد وقتی بالای سرش رفتیم سیاه و کبود شده بود و نفس نمی‌کشید یکی از کسبه محل به نام سید عباس که آدم اهل معرفتی بود محمدرضا را برداشت و شروع کرد به خواندن چند آیه و پسرم آرام چشم‌هایش را باز کرد، سید عباس گفت طبیب اصلی او را شفا داده است. پدر محمدرضا یک چرخ داشت که با آن در تابستان بستنی و در زمستان شلغم و لبو می‌فروخت؛ زمانی که او 11 ساله بود پدر از دنیا رفت. محمدرضا با دیدن گریه‌های من گفت بابا رفت؛ من که هستم؛ گریه نکن من هم گریه‌ام می‌گیرد؛ برای مرد خوب نیست گریه کند.»

حالا محمدرضا 14 ساله است و یک سال از حمله عراق به ایران می‌گذرد؛ بی‌تاب است برای رفتن به جبهه اما باید 15 سال تمام داشته باشد. اصرارهایش برای ثبت نام فایده‌ای ندارد پس با دستکاری شناسنامه‌اش سن خود را یک ‌سال بالا برده و هزار صلوات هم نذر امام زمان (عج) می‌کند و بالاخره بعد از ثبت نام عازم جبهه می‌شود.

با این‌ که سن کمی دارد اما چون از کودکی کار کرده، نیروی جسمی خوبی دارد. دو سال بعد از حضور در جبهه عضو گردان تخریب می‌شود. عضویت در این گردان یعنی بازی با مرگ و زندگی، وظیفه آن‌ها بازکردن معبر برای رزمندگان است و حالا محمدرضا با مرگ می‌خوابد راه می‌رود و می‌نشیند.

مادر شفیعی می‌گوید: «محمدرضا خیلی با خدا بود؛ زمانی که از جبهه به خانه می‌آمد شب‌ها ساعت‌ها با خدا مناجات می‌کرد زیارت عاشورا می‌خواند و اشک می‌ریخت؛  شاید دلیل سالم ماندن جسد او این باشد که اشک‌هایش برای امام حسین(ع) را به تن خود می‌مالید.»

او خاطرات زیادی از پسرش دارد؛ از مجروحیتش، توسلش به امام زمان برای معالجه معجزه آسای پای محمدرضا که قرار بود قطع شود و از خواب‌هایی که دیده و تعبیر شده بود...

یکی از این خاطرات مربوط به آخرین دیدار مادر و پسر است؛ اوایل ماه ربیع الاول محمدرضا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (ص) شیرینی خریده بود و در جواب من که به او گفتم به فکر خانه و زندگی برای خودت باش گفت خانه من یک متر جا بیشتر نیست آهن و سفیدکاری هم نمی‌خواهد.

محمدرضا در آخرین روزی که قم بود وصیت‌نامه خود را در یک کمد کوچک چوبی که خودش ساخته بود گذاشت و به مادرش گفت تا خبر شهادت من را ندادند درب آن را باز نکنید؛ این کمد هنوز هم در منزل مادر شفیعی است و تلویزیون 14 اینچ خود را روی آن گذاشته جایی که همیشه جلوی چشمش است.

سال 1365 عملیات کربلای چهار ترکشی به شکم محمدرضا اصابت کرده و مجروح می‌شود همرزمانش سعی می‌کنند او را به عقب برگردانند اما موفق نمی‌شوند و او اسیر می‌شود؛ یکی از همرزمان او به نام محسن میرزایی که اهل مشهد است می‌گوید: محمدرضا به من گفت «محسن من مطمئن هستم شهید می‌شوم ما ان‌شاءالله پیروز می‌شویم و تو آزاد می‌شوی و برمی‌گردی کنار خانواده‌ات تو با این نام و نشان به خانه ما می‌روی و می‌گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد دیگر چشم به‌راه او نباشید.»

میرزایی چهار سال بعد آزاد شده و به خانه مادر شفیعی می‌آید و از آخرین دقایق عمر محمدرضا می‌گوید: به دلیل جراحتش نباید آب می‌خورد؛ روز آخر خیلی تشنه بود، یک لگن آب لب طاقچه گذاشته بودند او خودش را روی زمین می‌کشید تا به آب برسد و فریاد می‌زد «جگرم می‌سوزد، فدای لب تشنه‌ات یا اباعبدالله الحسین» با خودم فکر کردم محمدرضا که دیگر امیدی به زنده ماندنش نیست بهتر است به او آب بدهم زمانی که بالای سرش آمدم دیدم شهید شده است.

وی ادامه می‌دهد: خوب شد که با لب تشنه شهید شد تا روز محشر در برابر سیدالشهدا شرمنده نباشد.

هشت ماه بعد از شهادت محمدرضا در عراق عکسی که توسط صلیب سرخ از او گرفته شده بود توسط مادرش شناسایی شد و خبر شهادت و دفن او در قبرستان الکخن را به او می‌دهند و در گلزای شهدای قم به صورت نمادین دسته گلی را در قبری دفن کردند و روی آن نام محمدرضا شفیعی را نوشتند.

مرداد ماه سال 1381 خبر ورود 570 شهید به کشور اعلام می‌شود؛ محمدرضا هم جزو این افراد است اما با یک تفاوت که پیکر او صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده؛ مادر شفیعی می‌گوید: وقتی برای دیدن پسرم به سردخانه رفتم پاهایم سست شده بود نفسم بند آمده بود چهره‌اش نورانی بود محمدرضا یک تاب توی موهایش بود که تکان نخورده بود.

سالم ماندن اجساد بعد از مرگ هیچ دلیل علمی ندارد اما علما می‌گویند سالم ماندن و نپوسیدن بدن نوعی کرامت الهی است که خداوند به بندگان خوب خود عنایت می‌کند و عملا نشان می‌دهد تقوا در عالم برزخ هم تاثیر گذار است؛ علاوه بر تقوا در روایتی از پیامبر(ص) نقل شده است هر کس موفق شود چهل جمعه پشت سر هم غسل کند بدنش در قبر متلاشی نشده و نخواهد پوسید.

به گواهی همرزمان محمدرضا او غسل جمعه‌، زیارت عاشورا و نماز شبش ترک نمی‌شد و همیشه با وضو بود.

حالا پیکر پاک او در گلزار شهدای قم آرام گرفته روی سنگ قبرش نوشته شده است: «شهید راه اسلام، پاسدار شهید محمدرضا شفیعی فرزند حسین که در سن 19 سالگی در تاریخ 4/10/1365 در خاک عراق در حین اسارت به درجه رفیع شهادت نایل و پس از 16 سال مفقودیت در تاریخ 14/5/1381 پیکر پاکش به خاک سپرده شد. قطعه 7 ردیف 14 شماره 1».

سعیده سخایی

حاشيه نوشت‌هاي يك زائر حاضر در پياده روي اربعين

نماز ظهر را در جوار اميرالمونين عليه اسلام خوانديم و بعد از وداع راه افتاديم. هنوز فقط از حرم تا مسجد حنانه كه تقريباً ابتداي مسير نجف تا كربلا بود را رفتيم بوديم كه به جواد گفتم: «حاجي خسته شديم، بيا بريم تو يكي از اين موكب‌ها استراحت كنيم!» هنوز شروع نكرده كم‌كم پاهايم خسته شده بود و جداً مردد مانده بودم كه مي‌توانم اين مسير هشتاد كيلومتري را طي كنم يا نه. هنوز شماره عمودهاي ميان راه سه رقمي هم نشده بود و من با حسرت به عمود هزار و چهارصد و خورده‌اي فكر مي‌كردم. شوخي‌هاي جواد و پذيرايي‌هاي مردم باعث شد اميدوارانه‌تر ادامه بدهم.

*

جواد را گم كردم. همان اوايل راه ناغافل از هم دور افتاديم و ديگر هم را نديديم تا خود كربلا. البته چهره آشنا در مسير كم نبود، چه از بچه‌هاي هم كارواني و چه از جوانان ايراني كه شكل و شمايل و سربندهايشان وجه تمايز آنها بود. نماز مغرب را در ‌حسينيه‌اي خواندم كه سخنرانش به زبان فارسي مشغول صحبت كردن بود. بعد از نماز باز هم راه رفتم. ساعت حول و حوش ده و يازده گفتم بروم در يكي از موكب‌ها بخوابم. نمي‌دانستم بايد بروم جلو چه بگويم! خيلي از موكب‌ها پر شده بود، اين را كفشهاي تلنبار شده جلوي درهايشان نشان مي‌داد. از اين موكب به آن موكب سر ميزدم و نااميد برمي‌گشتم.

عراقي ميانسالي دستم را گرفت و چيزي گفت. بيشتر از اينكه به اين فكر كنم كه او چه گفت مشغول پيدا كردن كلماتي بودم براي فهماندن اين كه «جان مادرت يه جايي جور كن بخوابم كه دارم مي‌ميرم!» همه اين جمله را ريختم در كلمه «نَوم» و گفتم. طرف فهميد و دستم را گرفت و برد در موكب جمع و جوري كه هواي دم كرده‌اش داد مي‌زد به اندازه كافي پر شئه است. مرد ميانسال، جواني را صدا زد و من را سپرد به او تا برايم جايي جور كند. او هم مرا برد ودر تنها جاي خالي باقي‌مانده جا داد. وسايل را بالاي سرم گذاشتم و رفتم زير پتو. چشمهايم تازه گرم شده بود كه سر و صداي دو نفر بيدارم كرد. دو جوان شهرضايي كه كنارم خوابيده بودند شروع كرده بودند به تعريف كردن خاطراتشان. با اينكه خيلي خسته بودم نتوانستم جلوي خنده‌ام را بگيرم و زير پتو انقدر خنديدم تا خوابم برد!

*

ساعت حول و حوش نه بود كه بيدار شدم. نصف تشكهاي موكب خالي بود. نصف ديگر هم با صداي همان مرد ميانسال ديشبي از جا برخاستند. مرد، سيني بزرگي را در دست گرفته بود و مي‌آورد. درون سيني پر بود از ماهيتابه‌هاي كوچكي كه درون هر كدامشان دو تخم مرغ محلي نيمرو زده بودند. سيني را با لبخند جلويمان گرفت و هر كدام يك ماهيتابه با مقداري نان لوزي شكل برداشتيم. هنوز ماهيتابه اول را تمام نكرده بوديم كه سيني دوم هم آمد. انصافاً خوب نبود دستش را رد مي‌كرديم، شايد ناراحت مي‌شد بنده خدا!

*

چند بار رسماً گريه كردم. چيزهايي كه تاحالا شنيده بودم و فكر مي‌كردم استثناهاي اين سفر باشد خيلي بيشتر از چند استثناء به چشم مي‌آمد. روز دوم خيلي معلول ديدم كه خودشان را در جاده نجف كربلا مي‌كشيدند. زنهاي زيادي را ديدم كه بچه‌هايشان را درون جعبه گذاشته بودند و با طناب دنبال خودشان مي‌آوردند. بچه‌هاي قد و نيم قد زيادي به تشويق پدر و مادرشان مي‌آمدند وسط جمعيت و پذيرايي مي‌كردند.

 

 

هر كس هرچه از دستش بر مي‌آمد انجام مي‌داد. رسماً در جايي كم آوردم كه يكي دو پسربچه زائران را به نشستن روي قالي كهنه‌اي كه كنار جاده پهن بود دعوت مي‌كردند. از آنها همين برآمده بود. اينكه قالي رنگ و رو رفته‌اي را با دو متكا بگذارند كنار راه تا استراحتگاهي باشد براي زائران حسين عليه اسلام. اي خدا...

*

خدا عراقي‌ها را خير دهد. ظرفهاي غذا را پر نمي‌كنند كه اگر اينطور نبود احتمالاً منفجر مي‌شديم در مسير. خيلي از موكبها غذا را دستت نمي‌دهند، پرت مي‌كنند در دامنت و تو هم چاره‌اي نداري كه بگيري. بعد از نهار رفتم در موكب كوچكي براي نماز و استراحت. جورابم را در آوردم و دراز كشيدم، و پاهايم را تكيه دادم به ديوار. به يكباره دو مرد تنومند عرب حمله كردند سمتم! واقعاً ترسيدم. تا بيايم و خودم را جمع و جور كنم هر كدام يكي از پاهايم را گرفتند و شروع كردند به ماساژ دادن.

سعي مي‌كردم نگذارم. هر چه «شكراً» و «رحم الله والديك» و «عفواً» و... بلد بودم مي‌گفتم تا رهايم كنند. از خجالت داشتم آب مي‌شدم. از سر و وضعشان هم برمي‌آمد براي خودشان كسي باشند. من التماس مي‌كردم بس كنند و آنها قيافه‌شان را مثل بچه‌هاي سه چهار ساله كرده بودند و با كلماتي كه حدس مي‌زدند من معني‌شان را بدانم سعي مي‌كردند راضي‌ام كنند مزاحمشان نشوم؛ «ثواب»، «زائر»...

آنها كه رفتند ديگر نتوانستم در آن موكب بمانم. خجالت مي‌كشيدم. نمازم را سريع خواندم و زدم بيرون. عصر صداي «چاي، چاي» من را به سمت ايستگاه صلواتي كشاند كه همسايه‌هاي حضرت عبدالعظيم در راه نجف تا كربلا راه انداخته بودند. اگرچه چاي سياه و همراه با شكر كربلايي‌ها مزه ديگري دارد، اما خب چاي ايراني با قند چيزي نبود كه تا سه چهار استكان نخورم بتوانم رهايش كنم. پرچم بچه‌هاي شاه عبدالعظيم آنجا هم بالا بود!

*

تجربه ديشب باعث شده تا تصميم بگيرم از سر شب بروم در يك موكب و بمانم. موكب بزرگي را پيدا كردم و رفتم داخل. شلوغ بود. جاي خالي كوچكي پيدا كردم و ايستادم به نماز. بعد از نماز هرچه چشم دواندم جايي براي خواب پيدا نكردم. جورابهايم را پوشيدم و وسايلم را برداشتم تا راه بيفتم كه جوان عربي دستم را گرفت. با اشاره حالي‌ام كرد كه «كجا؟» با اشاره حالي‌اش كردم كه «بايد بروم». با اشاره فهماند «كه تعارف نكن پسر!» با اشاره جواب دادم «نه بابا، چه تعارفي؟!» اما او اينبار بدون اشاره دستم را گرفت و برد انتهاي موكب.

به رفقايش گفت جا باز كردند و من را كنار خودش نشاند. جايشان تنگ بود، تنگتر شد. پتويش را نشان داد و فهماند كه پتويت كو؟ گفتم «لاموجود» يعني ندارم! خواست بفهماند كه برو از آنطرف بگير كه به قيافه شبيه علامت سوال من فكر كرد و بي‌خيال شد. خودش بلند شد و رفت و با پتوي پاره پوره‌اي برگشت. ديرآمده بودم و ته بار برايم مانده بود! پتو را گرفت سمتم اما تا خواستم بگيرم سريع دستش را پس كشيد. پتوي خودش را برداشت و داد به من و پتوي پاره پوره را انداخت روي خودش. خواستم پتوها را عوض كنم ولي قبول نكرد.

شام را كه ساندويچ‌ بود آوردند و پخش كردند. باز هم انقدر آوردند و برداشتيم تا سير شديم. با جوان عرب و رفقايش دست و پا شكسته انقدر حرف زديم تا خوابمان برد. چقدر شرين بود آن گفتگوها بين من و كساني كه هر كدام چند كلمه بيشتر از زبان ديگري بلد نبوديم و هر چند كلمه يكبار كلمه‌اي آشنا بينمان رد و بدل مي‌شد؛ «حسين». خدا لعنت كند صدام را كه جنگ را راه انداخت و خدا رحمت كند خميني كبير را كه طوري مردانه و انساني جنگيد كه امروز من و جوان عرب رويمان بشود به همديگر نگاه كنيم و حرف بزنيم.

*

ساعت دو و نيم نيمه شب بلند شدم. با خودم قرار گذاشته بودم براي فرار از گرما و كاهش در عرق سوزي، صبح زود راه بيفتم. عجب صفايي داشت. جاده خلوت تر از روز بود و شلوغتر از هر شب ديگر. براي خودم روضه مي‌خواندم و اشك مي‌ريختم و راه ميرفتم. پيش خودم فكر مي‌كردم اين مسير را اسراي كربلا در سه روز نرفتند، ظاهراً يك روزه رفتند. بين راه هم خبري از موكب و پذيرايي و ماساژ و استراحت و... نبود، شلاق بود و توهين و... . اي واي زينب...

واقعاً سحر قدرت عجيبي دارد. اين را وقتي فهميدم كه حتي چون مني را هوايي كرد!

از ساعت چهار صبح صبحانه دادن موكب‌ها شروع مي‌شود تا ده و يازده. بساط صبحانه دادن وقتي جمع مي‌شود كه از قبلش بساط نهار دادن پهن شده است. نهار هم تا چهار ادامه دارد و از آن موقع هم كم‌كم زمان عصرانه و شام مي‌شود. يعني خلاصه هر وقت شبانه روز كه احساس گرسنگي كني چيزي براي خوردن پيدا مي‌شود. بچه‌تر كه بودم مادرم با هزار التماس و بازي و تشر مي‌توانست مقداري شلغم را در حلقم بگذارد، اما در هواي سرد سحر جاده نجف كربلا چنان با شوق شلغم‌هاي داغ را بر مي‌داشتم و قورت مي‌دادم كه خودم هم باورم نمي‌شد. جاي مادر خالي!

*

بچه‌هاي ايراني همديگر را كه مي‌بينند مي‌گويند در حسينيه‌اي كه كنار ستون فلان هست جمع شويد كه مراسم سخنراني و عزاداري است. چون صبح زود راه افتاده‌ام قبل از ظهر مي‌رسم اما حسينيه را پيدا نمي‌كنم. بي‌خيال مي‌شوم و روي يكي از موكت‌هاي بين راهي مي‌نشينم براي استراحت و نماز. كوله پشتي يغوري كه برداشته‌ام شانه‌هايم را زخم كرده است. خود عراقي‌ها خيلي سبكبار مي‌آيند اين مسير را. بعضي‌هایشان جوري راه افاتاده‌اند كه انگار مي‌خواهند بروند سر كوچه نان بخرند و برگردند!

خيلي كه وسايل بردارند يك كيف كمري است با دو سه تكه وسايل ضروري. سرنگ يكي از اين وسايل ضروري است. سوزن سرنگ را درون تاول‌هاي پا مي‌كنند و محتوياتش را مي‌كشند. تاولي كه بادش خالي شده فوق فوقش يك ساعتي مي‌سوزد وبعد آرام مي‌گيرد. چند تاول روي پايم دارم كه اذيتم مي‌كند.

بعد از نماز مي‌نشينم به ور رفتن با همين تاول‌ها تا شايد كمي راحتم بگذارند. عراقي كنار دستي‌ام شروع مي‌كند به حرف زدن با من و اشاره كردن به تاول‌ها. تا به خودم بيايم سرنگش را از كيف در مي‌آورد و فرو مي‌كند در تاول پايم! بعد هم  كه به حساب يك يك تاول‌ها رسيد، التماس دعايي مي‌گويد و مي‌رود. من هنوز خشكم زده است، حتماً مي‌دانيد چرا!

كل بعد از ظهر را به فكر تاول و سرنگ مشتركم! آخر سر به خودم نهيب مي‌زنم كه خجالت بكش مرد، حيا كن. فكر كردي آن دليلي كه اينهمه زائر را از بيماري در اين مسير حفظ مي‌كند عاجز شده است سر يك سرنگ؟ پيش خودم خجالت مي‌كشم و سرم را مي‌اندازم پايين. از آنجا به بعد ديگر به سرنگ فكر نمي‌كنم مگر براي خنده و بعنوان يكي از خاطرات شيذين سفر.

*

نزديك كربلا ديگر از نفس افتاده‌ام. هم بخاطر پادرد و هم بخاطر كشيدن‌هاي پياپي موكب داراني كه به زور مي‌خواهند چيزي براي خوردن دستم بدهند و يكي‌شان تا يك ليوان دوغ نخوردم ولم نكرد. اما تابلويي كه نوشته حرم سه كيلومتر جاني دوباره مي‌دهد. وارد كربلا كه مي‌شوم خانه‌هاي زيادي را مي‌بينم كه درهايشان باز است و زائرها براي استراحت واردشان مي‌شوند. كربلايي‌ها خانه‌هايشان را كرده‌اند موكب. يكي از آنها گوشه حياطش هم چند سرويس بهداشتي انداخته است. صاحب‌خانه مي‌چرخد و به زائرين مي‌رسد. درب اندروني خانه هم باز است براي استراحت زائرها.

از چند صد متري حرم ديگر راه قفل است. خودمان را بايد بسپريم به موج جمعيت. جمعيت آرام آرام ما را مي‌برد سمت بين الحرمين. گنبد آقا پيدا مي‌شود و اشك‌ها سرازير. آمدم حسين... با پاي پياده آمدم... خاكي... خسته... غبارآلود... . انگار براي اولين بار مستحبات زيارت سيدالشهدا دارد رعايت مي‌شود.

در بين الحرمين نمي‌شود ايستاد. به زور خودم را مي‌كشانم گوشه‌اي كه جمعيت حركت كمتري دارد. فكر داخل حرم رفتن را از سر بيرون كرده‌ام. رو به صحن و سراي اباعبدالله مي‌كنم و قشنگ‌ترين سلام عمرم را مي‌دهم. خسته ترين سلام را، سوزناكترينش را. به صحبتهاي يكي از خطبا فكر مي‌كنم. مي‌گفت در اين سه روز كه شما راه مي‌رويد، اباعبدالله در فكر پذيرايي است. دارد آماده استقبال ميشود، می‌گوید زائرینم با پاي خسته آمده‌اند... ديگر اشك امان نمي‌دهد. از شرم سرم را پايين مي‌اندازم و همان تك مصرع هميشگي را مي‌خوانم: جووني ما به فدات حسين جان...

تشییع پیکرهای مطهر ۵۰ شهید دفاع مقدس در ماه صفر


سردار سیدمحمد باقرزاده در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا) اظهار داشت: پیکرهای طیبه 50 شهید دفاع مقدس که در عملیات برون‌مرزی و درون‌مرزی کشف شده‌ است، در ایام اربعین حسینی، 28 صفر که مصادف با رحلت رسول اکرم و امام حسن مجتبی(ع) است، همچنین شهادت امام رضا(ع) در 29 صفر در تهران و شهرستان‌هایی که بعداً مشخص می‌شود تشییع و به خاک سپرده خواهند شد.

وی ادامه داد: در بین پیکرهای مطهر این شهدا، 8 شهید برای نخستین‌بار در منطقه 8 تهران با همت شهرداری این منطقه در سالروز شهادت امام هشتم(ع) در پارک فدک تشیع و به خاک سپرده می‌شوند.

فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین یادآور شد: با توجه به طرح‌های انجام شده، از این پس شهرداری منطقه 8 و همان منطقه نارمک مسمی به نام امام هشتم شده است و این منطقه کانون تمام فعالیت‌های فرهنگی و عمیق در حوزه فرهنگ رضوی می‌شود؛ تلاش بر این است که مردم منطقه 8 طوری برنامه‌ریزی کنند که بیشترین قرابت را به امام هشتم داشته باشند و آنهایی که امکان رفتن به مشهد مقدس را ندارند، در این منطقه ارتباط دلی را با ثامن‌الائمه(ع) برقرار کنند.

«یا باب الحوائج»

مشکل گشای کارها باب الحوائج

ذکر توسّل های ما باب الحوائج

دارد هوای شیعه را باب الحوایج

پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»

 

پر می کشد دل های ما تا کاظمینش

امشب عجب دارد تماشا کاظمینش

 

عیسای اهل البیت موسای کلیم است

مانند بابایش کریم ابن الکریم است

بین دعاهایش غریبه هم سهیم است

بابای سلطان خراسان از قدیم است

 

دارد دمی مثل مسیحا کظم غیظش

عبد خدا می سازد او با کظم غیظش

 

از هر بلایی شیعه ها را حفظ کرده

زیر عبای خویش ما را حفظ کرده

در سینه اش علم خدا را حفظ کرده

اعجازهای انبیا را حفظ کرده

 

با یک نگاهش زیر و رو شد بُشر حافی

مجذوب حُسن خُلق او شد بُشر حافی

 

آری وقار او وقار دیگری بود

اکسیر علم او عیار دیگری بود

هر احتجاجش افتخار دیگری بود

تیغ کلامش ذوالفقار دیگری بود

 

مانند زینب،عمّه اش، مرد سخن بود

در هر سؤالی پاسخش دندان شکن بود

 

آقای ما در کنج زندان چارده سال

محروم از خورشید تابان چارده سال

آزرده، زخمی، مو پریشان چارده سال

مثل هزاران سال بود آن چارده سال

 

«خلّصنی یارب» گفتنش از حد گذشته

پیداست در زندان به آقا بد گذشته

 

گلبرگ های یاس را پژمرده بودند

از بس که آقا را شکنجه کرده بودند

پا را دگر از حد فراتر بُرده بودند

بدکاره ای را پیش او آورده بودند

 

ذکر الهی را عجب محسوس می گفت

«سبحانکَ» «قدّوس» «یا قدّوس» می گفت

 

یک بار نه ... بلکه هزاران بار افتاد

در لحظه ی برخاستن بسیار افتاد

دستش ز روی شانه ی دیوار افتاد

آن لحظه یاد مادرش انگار افتاد ...

 

زنجیرها تاب و توانش را گرفتند

یک عدّه ای نامرد امانش را گرفتند

 

آقای ما در سینه اش دردی کهن داشت

هر شب نگهبانی پلید و بد دهن داشت

رنگ کبود و زخم هایی بر بدن داشت

از بس که زندان بان او دست بزن داشت

 

صبرش به زیر تازیانه ها محک خورد

مانند زهرا مادرش خیلی کتک خورد

 

یک تخته ی در عهده دار بردنش بود

هر چند که زنجیرها دور از تنش بود

اما هنوز آثار آن بر گردنش بود

شکر خدا که بر تنش پیراهنش بود

 

دیگر سر او زیر دست و پا نیفتاد

بر دختر او چشم خیلی ها نیفتاد

 

شاعر : محمد فردوسی

بازگشت پیکرهای 38 شهید دفاع مقدس به کشور

ورود شهدای هشت سال دفاع مقدس در مرز شلمچه

ورود شهدای هشت سال دفاع مقدس در مرز شلمچه


ورود شهدای هشت سال دفاع مقدس در مرز شلمچه

تعیین هویت ژنتیکی شهدای گمنام


«گروه حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس/مریم اختری؛ این روزها که سال‌ها از دفاع مقدس گذشته است، اغلب مردم تا نامی از تشییع شهدا برده می‌شود، ناخودآگاه به یاد مردان دلاور تفحص می‌افتند و در ذهن‌هایشان رمل و خاک‌های تفتیده جنوب و کوه‌های غرب را یادآور می‌شوند. در کنار تشییع شهدا، بسیار پیش آمده که مدتی پس از تدفین «شهید گمنام»، گفته شده که هویت این شهید شناسایی شده و پس از آن نام و مشخصات او بر روی سنگی که تاکنون بی‌نام و نشان بود حک می‌شود. آخرین نمونه شهید شناسایی شده در روزهای اخیر، «شهید مجید ابوطالبی» است که در کهف الشهدای ولنجک به خاک سپرده شده بود. با اینکه قبلاً در این مورد صحبت شده است، اما شاید خالی از لطف نباشد که بار دیگر پای صحبت یکی از جستجوگران هویت ژنتیکی شهدای گمنام بنشینیم. آنچه در ادامه می‌آید، "بخش دوم و پایانی" از گفتگوی صمیمانه ما با «دکتر محمود تولایی»، ریاست «مرکز تحقیقات ژنتیکی نور»، مجری و طراح تعیین هویت ژنتیکی شهدای گمنام است. وی ریاست سازمان بسیج علمی- پژوهشی و فناوری کشور را نیز بر عهده دارد.

  *اطلاعات خانواده‌ شهدای گمنام

فارس: برای تکمیل پرونده شناسایی هویت ژنتیکی شهدای گمنام، چه اطلاعاتی از خانواده‌ها دریافت می‌شود؟ تولایی: برای خانواده‌ها اظهارنامه‌هایی درنظر گرفته شده که اطلاعات شهید از جمله تاریخ آخرین اعزام، عملیاتی که به شهادت رسیده است _ چرا که اغلب از طریق همرزمان به خانواده خبر داده می‌شد_ و ... در آن درج می‌شود. از خانواده‌ها نمونه‌های خونی نیز دریافت می‌شود که با ثبت بارکد، فرآیندهای آزمایشگاهی روی آن صورت خواهد ‌گرفت.

 

*دلنوشته خانواده‌های شهدا

فارس: با خانواده‌های شهدا ارتباط دارید؟

تولایی: بنده دائماً به خانواده‌ها سرکشی می‌کنم. دلنوشته‌هایی از این خانواده‌ها دراختیار داریم که هرگاه در میان کارهای آزمایشگاهی به بن‌بست و مشکلاتی برمی‌خوریم، با خواندن این دلنوشته‌ها و توسل به شهدا، گره‌های زیادی از کار را باز می‌کنیم. زیاد پیش آمده که با برخی نشانه‌ها، نگاه‌ها و یادآوری‌ها از ناحیه خود شهدا مسیرهایی برایمان باز شده و موفقیت‌هایی حاصل شده است. چنین تجربه‌ای بین افراد حاضر در گروه‌های تفحص شهدا به وفور دیده می‌شود.

 

*شناسایی «شهید علی هاشمی»

 

 

جالب است بگویم که با وجود سخت‌گیری‌های زیادی که در کار اعمال می‌کنیم تا از نتایج مطمئن شویم، بسیار برایمان خوشایند است که نشانه دیگری همراه آن ارائه شود. یکی از افرادی که این اتفاق در مورد او پیش آمد «شهید علی هاشمی» معروف به «سردار هور»، فرمانده قرارگاه نصرت بود. مادر شهید هاشمی به دادن نمونه خون راضی نمی‌شد! مدت‌ها تلاش کردیم، مسئولین نیز اصرار داشتند که نتیجه کار مشخص شود، اما مادر شهید هاشمی اصرار داشت که فرزند من اسیر شده و شهید نیست. این موضوع ماند تا زمانی که همه اسرا تبادل شدند و مشخص شد که شهید هاشمی بین اسرا نبوده، اما باز هم مادر راضی نمی‌شد. به ‌ناچار از برادر شهید درخواست کردیم در قالب پایش سلامت و اندازه‌گیری قند، چربی و غیره، از مادر آزمایش خون گرفته و برای ما ارسال کند. با این روش توانستیم شهید هاشمی را شناسایی کنیم. وقتی نتیجه به مادر اعلام شد باز هم نپذیرفتند! گویا شبی شهید هاشمی به خواب او آمده بود و به او گفته بود «مادر، حالا که من بعد از سال‌ها بازگشته‌ام شما قبول نمی‌کنید؟» این موضوع مهر تأییدی شد بر تمام اقداماتی که ما انجام دادیم و چنین مواردی را بسیار زیاد دیده‌ایم که در کنار تمام کنترل‌ها و دقت‌های آزمایشگاهی، قوت قلبی برای ماست.

 

*شناسایی «شهید مجید ابوطالبی»

 

 

نمونه عینی دیگر آن، شهیدی است که در روزهای اخیر در کهف‌الشهدای تهران شناسایی شد؛ «شهید مجید ابوطالبی». واقعیت این است که اگر خود شهدا که شاهد هستند، نخواهند و خداوند متعال مقدر نکند، تمام ابزار علمی که ما دراختیار داریم نمی‌تواند نتیجه اصلی را به ما برساند و موفق نمی‌شویم.

*پسرم دوست دارد گمنام بماند...

موردی هم بود که به سراغ مادری رفتیم تا از او نمونه خون تهیه کنیم، این مادر گفت «من خودم سید هستم، مادرم حضرت زهرا(س) گمنام است و پسرم نیز دوست دارد گمنام بماند. بنابراین اجازه بدهید با شما همکاری نکنم». البته گاهی هم هست که خانواده همکاری می‌کند اما خود شهید دلش می‌خواهد گمنام بماند و کارهای ما به نتیجه نمی‌رسد و با وجود باز شدن همه گره‌ها از طریق علمی، باز هم او شناسایی نمی‌شود.

*تعداد شهدایی که نمونه‌گیری شده‌اند

فارس: از چه تعدادی از شهدای گمنام نمونه‌گیری انجام شده است؟

تولایی: تقریباً می‌توانم بگویم همه شهدایی که از سال 81 تفحص شده‌اند، از آنها نمونه‌برداری شده و اصل نمونه یا پروفایل ژنتیکی آنها را در اختیار داریم. فارس: قبل از این تاریخ چطور؟ تولایی: نمونه‌های قبل از سال 81 را دراختیار نداریم.

فارس: امکان اینکه با نبش قبر یا با روش دیگری از پیکرهای دفن‌شده بتوان نمونه تهیه کرد وجود ندارد؟

تولایی: طبق فتوای علما، نبش قبر مؤمنین و مسلمین ممنوع است و البته ما فکری برای این مسیر نکرده‌ایم. به هر حال اگر طبق مصلحت یا تشخیص، تکلیفی برعهده ما نهاده شد، وظیفه خود را انجام می‌دهیم.

*شهدایی هنوز پیدا نشده‌اند

فارس: از شهدایی که تاکنون پیدا نشده‌اند، آماری در دست دارید؟

تولایی: هم‌اکنون چشم‌انتظار قریب به 6 هزار شهید گمنام هستیم. تفحص در مرزهای مشترک و حوزه سرزمین عراق به آرامی در حال انجام است، بنابراین فعلاً اولویت کار روی شهدایی است که اکنون تفحص می‌شوند. مواردی که کمیته جست‌وجوی مفقودین به حدسی می‌رسند یا شهیدی را پیدا می‌کنند که مربوط به گردان خاصی است، شهدای مفقود دیگر آن گردان را شناسایی کرده و خانواده‌های آن‌ها را به ما معرفی می‌کنند تا از آنها نمونه‌گیری شده و فرآیندهای آزمایشگاهی را ادامه دهیم.

*نمی‌توانیم فراخوان عام بدهیم!

 

 

فارس: با توجه به اینکه اغلب پدران و مادران شهدا، سنین کهن‌سالی را می گذرانند، امکان تهیه نمونه از همه آنها وجود ندارد؟

تولایی: در مورد فراخوان عام به خانواده‌ها نگرانی وجود دارد. مثلاً تعداد زیادی از همرزمان شهدا پس از شهادت دوستانشان بر حسب احساس تکلیف پیکرهای آنها را دفن کرده‌اند یا بازگردانده‌ شدند اما به دلیل عدم شناسایی، به صورت گمنام دفن می‌شدند. الآن از آن شهدا هیچ سرنخی نداریم. خانواده آنها هم اطلاع ندارند که فرزند آنها قبل از شروع کار ما کشف و دفن شده و ممکن است هیچ‌گاه به آنها دسترسی نداشته باشیم یا اینکه جزء شهدایی است که پیکرشان هنوز به دست نیامده است. حتی مشخص نیست چند سال دیگر فرزند آنها پیدا خواهد شد. اما اگر به آن خانواده بگوییم که برای شناسایی فرزند شما می‌خواهیم نمونه تهیه کنیم، از آن روز دائماً منتظر است و تماس می‌گیرد که فرزند من پیدا شد یا نه؟

*زنده‌کردن انتظار مادران...

 

ما این استرس و فشار روحی روانی را به حال این پدر و مادر مسن مضرّ می‌دانیم و حتی ممکن است جان آنها را تهدید کند. به همین جهت نمی‌توانیم چنین انتظاری را در خانواده‌ها زنده کنیم و نمی‌توانیم چنین نمونه‌هایی داشته باشیم. البته این کار  در سال 89 در یکی از استان‌ها امتحان شد و طی فراخوان به خانواده‌ها، در یک روز از 1500 نفر نمونه خون تهیه کردیم. تا ماه‌ها بعد، هر روز با ما تماس و سراغ نتیجه را می‌گرفتند. پس از آن احساس دِین می‌کردیم که نکند نگرانی و انتظار این خانواده‌ها را افزایش داده‌ایم. از آن به بعد دیگر فراخوان عمومی ندادیم.

 

 *اقدام خودجوش برای نمونه‌دهی

فارس: امکان اینکه خود خانواده‌ها بخواهند نمونه بدهند، وجود دارد؟

تولایی: فکر می‌کنم خانواده‌ها اگر به معراج شهدا مراجعه کنند بتوانند آنها را راهنمایی کنند. به این ترتیب که با بررسی معراج شهدا، اگر آن شهید جزء شهدای گمنام باشد، به آنها نامه‌ای داده و به ما معرفی می‌کنند. در این مرکز از آنها خواسته می‌شود طبق دستور مورد نظر، نمونه خونی را تهیه کرده و به ما برسانند. پس از ساخت پروفایل آن خانواده، بررسی‌ها را آغاز می‌کنیم.

*اعلام نتایج، سخت و زمان‌بر

فارس: چرا اعلام نتایج ژنتیکی به کندی صورت می‌گیرد؟

تولایی: اجازه دهید اینگونه پاسخ دهم؛ کار استخراج DNA و تشخیص، کار بسیار سخت و زمانبر است. نمونه‌هایی که بعد از 30 ـ 40 سال به دست می‌آیند، نمونه‌هایی هستند که در شرایط مختلف آسیب‌پذیری بوده‌اند. مثلاً در هور، مناطق باتلاقی، شوره‌زار و حتی مواردی که در سرزمین عراق پیدا می‌شوند ممکن است سال‌ها در معرض خورشید و عوارض طبیعی باشند. بنابراین به دست‌آوردن نمونه مطلوب که قابل بررسی باشد، قدری سخت و زمانبر است.

*14 شهید، جاده اهواز-خرمشهر

فارس: موردی از شناسایی هویت ژنتیکی شهدا داشته‌اید که برایتان بیادماندنی باشد؟

تولایی: در 15 کیلومتری جاده اهواز ـ خرمشهر 14 شهید پیدا شد که نشانه‌های همه آنها از بین رفته بود. تنها همراه یکی از آنها کارت نیمه‌ای پیدا شد. هر چه بررسی کردیم تا از این کارت چیزی به دست آوریم بی‌نتیجه بود. فقط روی کارت این کلمات دیده می‌شد «گ 174»! از این حروف حدس زده می‌شد که شهید از گردان 174 باشد. بعد از جست‌وجو در اینترنت به مصاحبه‌ تکاوری از گردان 174 برخوردیم. تمام مسیرهایی که برای جست‌وجوی این فرد طی کردیم بی‌نتیجه ماند. تنها توانستیم یک حساب بانکی به نام آن فرد مصاحبه‌شونده پیدا کنیم. بانک در شهرک امید بود و از طریق نام حساب بانکی، آدرس منزل آن فرد ارتشی را به دست آوردیم. وقتی پشت در خانه آنها رفتم، گفتند که در زمین والیبال در حال ورزش است. به آنجا که رسیدم دیدم با چند بازنشسته دیگر ارتشی در حال بازی است. از آنها خواهش کردم دقایقی را به 30 سال قبل برگردید و گپی دوستانه داشته باشیم. درخواست مرا پذیرفتند. از طریق این صحبت‌ها و بیان خاطرات این افراد، مسئول گردان و نام تعدادی از نیروهای آنها را پیدا کردیم. با این نشانه‌ها سراغ معاونت نیروی انسانی ارتش رفتیم و درخواست کردیم از اسم‌هایی که آنها به ما داده بودند بررسی کنند تا ببینیم کدامیک از افراد زنده‌اند و کدامیک در قید حیات نیستند. به این طریق لیست شهدای گردان را به دست آوردیم. حال باید می‌دیدیم کدامیک شهید گمنام‌اند و کدامیک شهدای شناسایی‌شده. خانواده‌های این شهدا اغلب در شهرهای مختلف ساکن بودند. با کمک گروه‌های مختلف به سراغ آنها رفتیم و از تمام خانواده‌های شهدای آن گروه نمونه خون تهیه کردیم. خوشبختانه از آن 13 ـ 14 نفر بیش از 10 ـ 11 شهید شناسایی شدند. این موضوع مربوط به 2 ـ 3 سال اخیر است.

*فضای کار متفاوت

فارس: تاکنون شده پس از شناسایی شهدای گمنام برای مشکل شخصی خودتان به آنها مراجعه کنید؟

تولایی: اگر غیر از این باشد عجیب است. تمام افرادی که در اینجا مشغول به کار هستند ارتباط عجیبی با شهدا دارند. تصور می‌کنم این فضای کار با همه فضاهای دیگر متفاوت است. اشتیاقی که ما در این کار داریم، با شناسایی هر شهید دو چندان می‌شود.

فارس: حرف آخر؟

تولایی: این مرکز که کار خود را به برکت شناسایی شهدا آغاز کرده، امروز طرح‌های بسیاری را در تشخیص زود هنگام سرطان در حوزه مارکرهای سرطانی در دست دارد. امیدوارم این حرکت که با قداست شهدا آغاز شده، برکات زیادی برای پیشرفت علمی کشور و ارائه خدمات به مردم همراه داشته باشد. فارس: از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید متشکرم.

«مادران انتظار»


به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، فاطمه بهبودی از عکاسان خبری و دغدغه‌مند کشورمان است که چندی پیش با مجموعه «مادران انتظار» و به تصویر کشیدن انتظار مادران شهدای مفقود وارد عرصه بین‌المللی شد. پیش از این وی مجموعه‌های عکس از جمله آیین‌های سنتی، «زندگی پس از شوک» با موضوع زلزله بوشهر و تبریز، زندگی در بیمارستان کودکان، «این شهر بوی باروت می‌دهد» با موضوع خرمشهر را خلق کرده است.

فاطمه بهبودی طی گفت‌وگویی با فارس به روند انجام اثر ارزشمند «مادران انتظار» پرداخت.

* فارس: هدف شما از خلق اثری که به زندگی و انتظار مادران شهدای مفقود می‌‌پردازد، چه بوده است؟

چند سال بود که وقتی برای تهیه عکس خبری به برنامه تشییع شهدای گمنام می‌رفتم، مادرانی را می‌دیدم که هنوز هم دنبال شهیدشان می‌گردند؛ آنها با هیجان و انگیزه در تشییع شهدا حضور پیدا می‌کردند؛ این موضوع برای من سؤال بود که چرا حضور در مراسم تشییع شهدا همیشه برای آنها تازگی دارد؟ حدود یک سال برای عکاسی در حوزه «مادران انتظار» فکر می‌کردم.

تا اینکه خدا کمکم کرد و امسال نخستین موفقیت بین‌المللی را برای حضور در «ورلد پرس فوتو» با پروژه «امید» به دست آوردم. قبول شدن در مسترکلاس‌ هلند هم انگیزه بیشتری برای من ایجاد کرد تا بحث انتظار مادران شهدای مفقود را وارد عرصه بین‌المللی کنم.

* فارس: از چه زمانی پروژه مادران شهدای مفقودالاثر را آغاز کردید؟

از خرداد ماه امسال کار را شروع کردم؛ بر اساس آمار منتشر شده، استان تهران 30 هزار شهید دارد و بیشترین شهید دفاع مقدس مربوط به این استان است؛ با ارتباط‌هایی که داشتم، در تهران جستجو کردم و به سراغ مادر شهدای مفقود رفتم؛ برای ادامه پروژه در تهران به بن‌بست رسیدم چرا که قبلاً مستندساز‌هایی وارد کار در حوزه‌ این مادران شهدا شده بودند، همین امر باعث شده بود که مادران ژست‌های دیکته شده، را در جریان کار بنده هم داشته باشند؛ در حالی که من می‌‌خواستم دردها و احساس واقعی مادر و حتی کارهای روزمره را به تصویر بکشم؛ لذا تصمیم گرفتم از تهران خارج بشوم و به مادران شهدایی که در سایر نقاط کشور هستند، بپردازم.

* فارس: در این راستا به کدام شهرها رفتید و چگونه خانواده شهدا را پیدا کردید؟

به یاری خدا و کمک دوستان آدرس و نشانی از خانواده شهدایی که در استان‌های دیگر زندگی می‌کردند، پیدا کردیم؛ بعد هم به شهرها و روستاهای کاشان، مازندران، ایلام، بهشهر ـ فریدون‌کنار، گرگان و همچنین شهرستان ورامین تهران رفتم.

به کمک خدا توانستم با رفتن به این نقاط، وارد زندگی مادران شهدا بشوم؛ وقتی درگیر این پروژه شدم تازه فهمیدم چه داستان عظیمی از این آدم‌ها پنهان بوده و هیچ وقت در هیچ دوربینی و مستندی ندیده بودم که چنین آدم‌هایی وجود دارند؛ آدم‌هایی که فرزندان‌شا‌ن 30 سال گذشته در جنگ شهید شدند و هنوز هم این مادران درد فراق می‌کشند؛ آدم‌‌هایی که هیچ دوربینی به سراغشان نرفته بود و یادی هم از آنها نمی‌شد.

همیشه همه آدم‌ها برای من مقدس هستند؛ هر انسانی وجود خداوند را در وجود خودش دارد؛ مادرها این وجود الهی را خوب حفظ کردند؛ نزدیک شدن به هر کدام از این مادرها مرا با مسائل اطرافم عمیق‌تر کرد تا ببینم هر آدمی با هر چیزی که در اطرافش هست، چه می‌کند و چه احساسی دارد.

* فارس: چه چیزی سبب شد تا عکس‌های شما در جامعه بین‌المللی دیده شود؟

وقتی به هلند رفتم، این پروژه را ارائه دادم، اثرگذار بود؛ البته قبل از اینکه به هلند بروم نگران بودم که نکند استقبال جهانی از پروژه «مادران انتظار» صورت نگیرد؛ چون پروژه‌ای‌ از جنگ ایران و عراق است و مواضع غرب هم در این جنگ مشخص بود؛ اما چیزی که به من امید می‌داد این بود که به این پروژه ایمان داشتیم؛ همین ایمان باعث شد که این پروژه دیده شود.

* فارس: استقبال از این اثر در هلند چطور بود؟

در ابتدا استقبال از این پروژه خوب نبود؛ بعد از اینکه قصه «مادران انتظار» را روایت کردم، همه گفتند قصه خوب است؛ سپس عکس‌های جدیدی که از این پروژه داشتم را هم ارائه دادم و با کمک استادهای دیگر ادیت قوی‌تری کردیم؛ وقتی این تصاویر را مجدد ارائه دادیم گویا نظرات تغییر کرد و استقبال و حمایت اساتید هم بیشتر شد.

وجود چنین قصه‌ای در ایران برای آنها خیلی جالب بود به ویژه زمانی که بنده عکس‌های شلمچه و حضور مردم در این منطقه را به آنها نشان دادم و درباره آن صحبت کردم؛ حتی به هر کدام از آنها تصویری از شلمچه هدیه دادم.

«دونالد وبر» عکاس آمریکایی با دیدن عکس مادران گفت: «چقدر این داستان قشنگ است» او پیگیری می‌کند که این پروژه را ادامه بدهم. حتی به دونالد گفتم: «در تهران مادر قربانیان عراقی را هم پیدا کردیم و بچه‌های آنها هم مفقود هستند؛ در واقع صدام مردم کشور خودش را هم قربانی کرده است». او هم تشویق به انجام این کار و انتشار آن در عرصه بین‌المللی کرد.

در جمع عکاسان خارجی موضوعی را مطرح کردم و گفتم: «در بحث شهدا، رؤیاهای صادقانه داریم؛ وقتی مادران بی‌تاب فرزندانشان هستند، پسرانشان به خواب می‌آیند و می‌گویند چرا گریه می‌کنید؟ جای ما خوب است. این فرزندان به مادران خود آرامش می‌دهند».

در ادامه به آنها گفتم: «جمعی از شهدای ما در عالم خواب محل دفن یا پیکرشان را نشان دادند»؛ این موضوع برای خارجی‌ها سؤال بود که «چگونه، مگر چنین چیزی امکان دارد؟» به آنها توضیح دادم که «وقتی خواب را دیدند و جدی گرفتند، آزمایش ِDNAمی‌دهند و می‌بینند این موضوع حقیقت دارد» و این نشانه حقانیت رزمندگان ایرانی در جنگ است.

متأسفانه برخی از عکاسان کشورمان به جای اینکه حقیقت و اصالت ما را به ملت غرب و شرق نشان دهند، خودشان را شبیه آنها می‌کنند؛ در حالی که آنها دنبال تفاوت ایران با کشورهای دیگر هستند و می‌خواهند بیشتر با اصالت و فرهنگ کشورمان آشنا شوند.

ما می‌توانیم با دوربین‌ که رسانه قدرتمند است، داستان‌های متفاوتی از خودمان به دنیا نشان دهیم؛ داستان‌هایی قوی و عمیق.

البته جوان‌های کشورمان نیز خیلی به این واقعیت‌ها نیاز دارند؛ به عنوان نسل سوم، گاهی مستندهایی می‌بینم که خیلی جذاب نیست و ساختگی است.

اثری از فاطمه بهبودی

* فارس: علت ضعف در تأثیرگذاری برخی آثار را چه می‌دانید؟

به نظر من خالقان اثر برای کارهای ارزشی وقت نمی‌گذارند؛ دغدغه داشتن، علاقه‌مندی و درک پروژه، خیلی مهم است؛ وقتی مستندساز و هنرمند پروژه را درک کرد، ارزش کار را احساس کرد، آن وقت می‌تواند کار خوبی ارائه دهد.

خیلی وقت‌ها با عکاسان جنگ صحبت می‌کردم، می‌گفتند ما در دوران جنگ عکس‌هایی گرفتیم، اما بعد از جنگ حقیقت‌های این دوره به تصویر کشیده نشد؛ اکنون نسل امروز باید حقیقت بعد از جنگ را به تصویر بکشد؛ اما با توجه به اینکه جامعه امروز نسبت به دفاع مقدس سطحی‌نگر شده‌ است، فقط از جنگ آنچه که امروز می‌بینند را قضاوت می‌کنند و وارد عمق داستان نمی‌شوند.

مشکل ما این است که عمق جنگ را درک نکرده، به اثرات جنگ روی افراد مختلف توجه نکردیم؛ اگر این را درک کنیم اتفاق‌های بزرگی رخ می‌دهد.

* فارس: شما چه برنامه‌‌ای برای بیان حقیقت بعد از جنگ دارید؟

بحث 30 سال بعد از جنگ یکی از دغدغه‌های من است که می‌خواهم چند پروژه در این رابطه کار کنم. سوژه‌هایی که کسی سراغ آن نرفته است اگر هم رفته‌اند عمیق روی آن کار نکرده‌اند.

* فارس: نظر اطرافیان درباره اجرای پروژه بعد از جنگ شما چه بود؟

برخی از دوستان برای ادامه این کار مرا تشویق کردند؛ برخی هم می‌گویند: «چرا سراغ سوژه‌های مرده می‌روید! اگر امروز به کشورهای درگیر جنگ بروید، موفق‌تر می‌شوید»؛ اما به نظر من، رویدادهای بعد از جنگ خیلی مهم‌ از جنگ است؛ چون بعد از جنگ آسیب‌هایی که به قربانیان وارد شده است، دیده می‌شود؛ ضمن اینکه افرادی مانند همسران و مادران شهدا و قربانیان به مرور فراموش می‌شوند و باید آنها را زنده نگه داریم.

به عنوان نمونه بنده مجموعه‌ای با عنوان «این شهر بوی باروت می‌دهد» را در رابطه با خرمشهر بعد از 30 سال کار کردم؛ این کار اثرات خود را داشت و تصمیم دارم که پروژه خرمشهر و آبادان بعد از جنگ را عمیق‌تر ادامه بدهم.

* فارس: پروژه مادران شهدای مفقود را هم می‌خواهید، ادامه دهید؟

بله ان ‌شاء الله؛ این پروژه طولانی‌مدت بنده حساب می‌شود؛ پیگیر این هستم تا مادرانی که در مناطق محروم زندگی می‌کنند را به تصویر بکشم؛ الان هم با گزارش‌های تصویری که از 12 مادر شهید گرفتم، در جای خود خوب جواب داده است چون داستان انتظار را در آن توانستم، بیان کنم.

با توجه به اینکه قصد دارم تصاویر مادران انتظار را تبدیل به کتاب عکس کنم، همچنان در جستجوی مادران شهدا هستم؛ مطمئن هستم که نسل‌های بعد چنین چیزی را از ما می‌خواهند.

مادر شهید مفقود؛ اثر فاطمه بهبودی

* فارس: چه مسئله‌ای شما را به کار در حوزه مادران شهدا علاقمند کرده است؟

زمانی که وارد این داستان شدم، خیلی مرا تکان داد؛ در حالی که مادران شهید درد و رنج می‌کشند، خیلی هم از سوی خانواده‌ها درک نمی‌شوند؛ آنها هنوز این احساس درونی بین خود و فرزندان‌شان را حفظ کرده‌اند و آنها امید دارند که شاید روزی فرزندشان بیاید؛ حتی راضی هستند که یک تکه از استخوان عزیزشان را بیاورند. این موضوع در مادران شهدایی که به دیدارشان رفتم، مشترک بود.

احساس واقعی مادران شهدا و عشق حقیقی که یک مادر می‌تواند به فرزندش داشته باشد مرا به این حوزه علاقمند کرده است. برخی از مادران شهدای مفقود می‌دانند که فرزندان‌شان شهید شده و برنمی‌گردد اما باز هم امید دارند؛ گاهی می‌گویند: «پسرم زنده است».

در این مدتی که پروژه را دنبال می‌کردم، جمعی از این مادران انتظار هنوز هم در خانه‌هایشان را باز می‌گذارند که شاید روزی پسرشان بیاید؛ مادر شهید «یحیی پقه» در گرگان 26 سال چراغ آشپزخانه‌اش را روشن می‌گذاشت و می‌گفت: «اگر روزی پسرم آمد خانه را پیدا کند». پیکر این شهید چندی پیش پیدا شد و من هم از لحظه وصال مادر و فرزند عکس گرفتم.

حتی شنیدم مادری وقتی می‌خواهد غذا بخورد، سر میز غذاخوری برای پسرش هم بشقاب می‌گذارد؛ این‌ها همان داستان‌های واقعی مادران انتظار است و اینکه هر وقت احوال آنها را جویا می‌شویم، می‌گویند: «خدا را شکر»؛ در واقع آنها راضی هستند به رضای خدا.

دوست دارم به جاهای مختلف کشور سفر کنم و این زندگی ساده و عمیق را به تصویر بکشم.

* فارس: مدتی که روی پروژه مادران شهدا کار می‌کردید، چقدر حضور و یاری شهدا را احساس کردید؟

اوایل کار مادران شهدا، گاهی پیش می‌آمد که به بن‌بست می‌رسیدم، پیش افراد مختلف می‌رفتم و کمک زیادی نمی‌کردند؛ چون کار مرا باور نداشتند؛ زمان محدود بود و احساس می‌کردم که به نتیجه نمی‌رسم؛ یکی از دوستان که در حوزه شهدا کار می‌کند حرف قشنگی زد و گفت: «پروژه‌ را باور کن، از شهدا کمک بگیر، آنها تو را کمک می‌کنند».

در مدت دو هفته آخر دیدم که شهدا واقعاً کمک کردند و دیدار با مادران شهدا فراهم شد. بنده می‌خواستم تصاویری از مادر شهدای مفقود اهل سنت داشته باشم که در همین دو هفته این کار صورت گرفت و به گرگان رفتم. در این پروژه اعتقاد پیدا کردم، شهدا اعمال را می‌بینند، می‌دانند که ما با چه نیتی کار می‌کنیم و کمک می‌کنند.

* فارس: حرف آخر؟

داستان‌های عمیقی در ایران داریم که در این سال‌ها پنهان بوده و مایه تأسف است؛ نگاه عکاس ایرانی باید طوری باشد که هویت ایرانی را نشان دهد؛ این گونه است که آن عکاس می‌تواند با آثار خود، دنیا را تکان بدهد. اگر قرار باشد که ما شبیه خارجی‌ها باشیم که آنها هزار نفر مثل خودشان دارند!

می‌خواهم در پایان به دوستان و همکارانم بگویم، زمانی که احساس کردم به بن‌بست رسیدم، دیدم که خداوند کمک کرد و کار بنده در عرصه‌ بین‌المللی دیده شد؛ پس می‌توان با باور کردن کار، دنیا را با فرهنگ و دین کشورمان آشنا کرده و با گفتمان فرهنگی، ملت‌ها را به هم نزدیک کنیم.

گفت‌وگو از فاطمه ملکی

گرافیک: ملت ایران بیدار است


http://nasimonline.ir/Images/News/AtachFile/13-9-1392/FILE635217731954795317.jpg